ویرگول
ورودثبت نام
دغدغه‌های ذهنی یک متممی
دغدغه‌های ذهنی یک متممی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

آبادسازی یک گوشه گُمِ جهان

مرتبط با نوشته‌ی قبلیم و نقل قولی که از نادر ابراهیمی آورده بودم،امروز داستانی خوندم که حیفم اومد با شما به اشتراک نذارم:

بچه که بودم یه بار بابام با عموم تو خونه ما بحثشون شد. در حدی که همسایه‌ها اومدن تو کوچه و می‌خواستن زنگ بزنن پلیس بیاد. عموم رفت و دو سه روز بعد زن‌عموم زنگ زد به مامانم و بدون اینکه کلمه‌ای راجع به دعوا حرف بزنه گفت عصر هستین یه سر بیایم اونجا؟

مامانم هم گفت آره و باز بابام داغ کرد و گفت بی‌خود کردن. ولی مامانم گفت من مهمون رو از خونه‌ام بیرون نمی‌کنم. خلاصه اومدن و یادمه زمستون هم بود، زن‌عموم کیک درست کرده بود و اومدن نشستن و تا نیم‌ساعت فقط زن‌عموم و مامانم حرف می‌زدن از بافتنی و طرز تهیه کیک و مدرسه. بابام و عموم هیچی نمی‌گفتن، فقط تلویزیون نگاه می‌کردن.

زن‌عموم میل بافتنی و کاموا رو از کیفش درآورد و ما هم دیگه کم کم از اتاق دراومدیم بیرون. هم‌چنان بین بابام و عموم سکوت برقرار بود. دیگه یک ساعت که گذشت مامانم گفت شام بمونید و زن‌عموم هم قبول کرد اما عموم قبول نمی‌کرد. ما هم گیر دادیم که بمونید و خلاصه تو تعارف‌ها مامانم پا شد برنج خیس کرد و کاهو رو درآورد بیرون و به بابام گفت برو کباب بگیر.

خلاصه با بابام و عموم رفتیم دنبال بچه‌ها که خونه بودن. از اونور هم رفتیم کباب گرفتیم. موقع کباب خریدن عموم هم پیاده شد و رفت با بابام حرف زدند. کباب گرفتیم و بابام هم بستنی سنتی خرید و برگشتیم خونه و شام همگی کنار هم بودیم. یادمه بعد از شام صدای خنده بابام و عموم خونه رو برداشته بود. این خاطره خیلی تو ذهن من پررنگه.

تو هر رابطه‌ای اختلاف و درگیری به وجود میاد و نقش اطرافیان هم خیلی مهمه. من از زن‌عموم و مادرم رواداری و حفظ رابطه رو یاد گرفتم که چقدر ساده بدون اینکه دامن بزنن به دعوای شوهرهاشون تونستن این قضیه رو جمع کنند.

و همون عموم چه در زمان مریضی بابام، چه بعد فوتش یک لحظه ما رو تنها نذاشته و حواسش به ما بوده.

شاید اگه همون دعوا می‌موند و کهنه می‌شد، اگه اختلاف‌ها شدید‌تر می‌شد، اتفاق‌های بدتری می‌افتاد.

منبع: مستر نوشت

@mr_nevesht


نادر ابراهیمیخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید