تازه موهایم را کوتاه کرده بودم که دستدردم شروع شد... به دستهایم نگاه میکردم، آرام مشت میکردم و بازشان میکردم، از کتف و آرنج و مچ گرفته تا تمام انگشتها و حتی کف دستم هم درد میکرد تا حدی که توان کار کردن با موبایلم را هم نداشتم...
شنبهها به خودی خودش خسته کننده است، حالا حساب کن یه شنبهی پر مشغله را در اوج خستگیهات داری... یک شنبهای که از کارهای پادگان شروع و با کارهای دانشگاه همراه و به جلسات شرکت ختم شده بود...
البته دستدردم به خاطر کارها و فعالیتهای امروزم نبود، بلکه به خاطر اتفاقات دیروز بود... روزی که من و نیکو از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب تلاش کرده بودیم تا بتوانیم دو گنجشک کوچک را نجات دهیم...
نیکو سفارش یک پیتزای خوشمزه داده بود و حالا که از خستگی و درد نمیتوانستیم کاری کنیم تصمیم گرفتیم فرصت را غنیمت بشماریم و بعد از مدتها در کنار هم فیلم ببینیم، فیلمی که بارها قرار بود ببینیم اما به خاطر مشکلات و مشغلههای زیاد موفق به تماشای آن نشده بودیم. نماوا را باز کردیم، خیلی سریع و پیتزا-به-دست شروع به تماشای فیلم مورد نظر کردیم. چشمهای خوابآلود و نیمهبازم در حال تماشای فیلم بود و ذهن خسته و کوفتهام شخصیتها و اتفاقاتش را با اتفاقات دیروز و خاطرات زندگیم تطبیق میداد...
داستان فیلم با به تصویر کشیدن زندگی معلم موسیقیای شروع میشد که در رسیدن به اهداف و آرزوهایش شکست خورده بود و بهجای تبدیل شدن به ستارهی جاز حالا معلم چند بچهی بیعلاقه-به-موسیقی بود. احساس خوب و نزدیک شخصیت این انیمیشن به من باعث شده بود تا همذاتپنداری کنم و در چالشها و تصمیمگیریهای این معلم خودم را غرق کنم. «جو» از پیشنهاد جذاب مدرسه، ناراحت شده بود! پیشنهادی که میخواست او را به یک معلم دائمی تبدیل و از مزایای زیادی مانند بیمه و بازنشستگی بهرهمند کند! درست است که دائمی شدن شغلش مزایای زیادی داشت اما برای او به این معنا بود که باید از رویای همیشگیاش (یعنی تبدیل شدن به یک هنرمند بزرگ) دست بکشد.
حالا احساس نزدیکتری به «جو» داشتم، اتفاقاتی که در شغلهای قبلیام برای من افتاده بود، برای «جو» هم در حال اتفاق افتادن بود و نکتهی جالبتر اینکه «جو» (معلم موسیقی که ساز اصلیاش پیانو بود)، وقتی شروع به پیانو زدن میکرد آرامآرام روحش از زمین کنده میشد و به پرواز درمیآمد و در اوج لذت از زندگیش قرار میگرفت، درست مانند وقتهایی که من دست به قلم میشوم، نقاشی میکشم، یا کاردستی میسازم، یا پر از هیجان سرگرم گجت الکترونیکی جدیدی میشوم که تازه آن را خریدم. اتفاقی که برای «جو» افتاده بود مانند این بود که تمام این حالهای خوب از من گرفته شود.
هنوز ده دقیقه هم از فیلم نگذشته بود که یک پیشنهاد فوقالعاده به «جو گاردنر» (معلم پیانیست) شد. این پیشنهاد مبنی بر این بود که یک فرصت بینظیر برایش ایجاد شده بود تا در اجرای کنسرت یکی از بهترین گروههای جاز هنرنمایی کند! «جو» در اوج خوشحالی و نتیجه گرفتن از تلاشهای شبانهروزی و علاقهاش به موسیقی بود.
این کنسرت ساعت ۲۲:۰۰ شروع میشد. پس، قرار بر این شد که بهترین لباسش را بپوشد و خودش را در ساعت ۱۸:۰۰ به سالن تمرین کنسرت برساند. با خودم فکر کردم که چقدر زود کلیشهای شد! مایوسانه ماوس را تکان دادم تا ببینم چقدر از فیلم باقی مانده...! از دیدن اینکه قرار بود ۱ ساعت دیگر این فیلم حوصله-سر-بر را تماشا کنم احساس خوبی نداشتم! اما در همین بین، «جو» در اوج خوشحالی و در آستانهی رسیدن به آرزویش، طی یک حادثه ساده و شوکهکننده میمیرد!! (در حقیقت به کما میرود!)
خط داستانی، خیلی عجیب با یک سکته شدید مواجه شد! خیلی میخکوب به صفحه نمایش خیره شده بودم، چراکه دنیای فیلم در چند ثانیه کاملا از این رو به آن رو شده بود و من تلاش میکردم که از جریان پیشرو سردربیاورم؛ روح «جو» از بدنش جدا شده بود و وارد جایی مانند عالم برزخ شده بود. این شاید بهترین و زیباترین تصاویر در تاریخ سینما بود که زندگی قبل و بعد ما را نمایش میداد؛
«جو» در مسیر پُلی قرار گرفته بود که به سمت نوری بیانتها ختم میشد. بر روی این پل روحهایی بودند که در داخل یک صف، آرام آرام به استقبال مرگ میرفتند. «جو» وقتی متوجه این موضوع شد تلاشهای ملتمسانهای میکرد تا خودش را از مرگ نجات دهد و به زمین بازگردد...
اما از سوی دیگر، در این عالَم برزخگونه، بهشت کوچکی نیز بود که در آن، روحهای کوچک بچهها، پیش از ورود به دنیا، صاحب شخصیت میشدند.
«جو» به سختی از آن پُل فرار کرد و سر از آن بهشت کوچک درآورد و در آنجا با شخصی به نام ۲۲ آشنا شد؛ «۲۲» سالهای سال بود که هنوز به دنیا نیامده بود، چراکه هیچوقت نتوانسته بود اسپارک (یا جرقه) زندگیاش را پیدا کند. (اسپارک همان علاقهای است که روح آدمها نسبت به یک چیز پیدا میکنند و مجوز و دلیلی برای رفتن به زمین میشود/ مانند پیانو و عشق به موسیقیای که «جو» داشت).
همانطور که فیلم را میدیدم از خودم میپرسیدم که آیا من هم اسپارک زندگیام را پیدا کردهام؟! من «هدف»های زیادی در زندگیام داشتهام، بسیاری از هنرها و شغلها را تجربه کرده بودم! اما هیچوقت آن احساس لذت، آن احساس جدا شدن از زمین را تجربه نکرده بودم... البته اتفاقات احساسی عاشقانه و یا بچگانه، این احساس را در من ایجاد کرده بود، اما این احساسات در این شرایط خیلی طبیعی و عادی به نظر میرسید و تقریبا همهی آدمها آن را در این موقعیتها تجربه میکنند.
من در ذهنم به دنبال جوابهای سوالاتم میگشتم و آنها («جو» و «۲۲») هم باید راهی برای رفتن به زمین پیدا میکردند. آنها درنهایت به جایی به نام «زون» رسیدند! «زون» شاید یکی از زیباترین سکانسهایی بود که میشد شیوهی زندگی انسانها را در آن دید...؛
«زون» محل زندگی روح انسانهای زنده بود، که به دو دسته تقسیم میشدند: یک دسته از روحها در اوج لذت و عرفان، در آسمان به پرواز درآمده بودند (مانند زمانی که «جو» شروع به پیانو زدن میکرد). و دستهی دیگر، روحهای ترسناکی بودند که دورشان را دوده فرا گرفته بود، عصبانی و مضطرب و هراسان روی زمین میدویدند! «جو» یکی از این روحهای دوده گرفته را نشان داد و از راهنمای «زون» پرسید که چرا اینها اینقدر سیاه و ترسناکاند؟! راهنما در جواب گفت: اینها کسانی هستند که به جای لذت بردن از زندگیشان، همیشه درگیر اهداف بزرگ، پول و غیره هستند! بعد با روحِ آن شخص که تمام فکر و ذکرش درگیر شاخصهای بورس و پول درآوردن شده بود ارتباط گرفت و او را به تجربهی یک زندگی واقعی تشویق کرد. با این کار، تمام دودهها از روحش تراشیده شدند و درنتیجه روح توانست پرواز کند و لذت ببرد... این تصاویر چیزی شبیه به آن قطعه چوبی بود که دیروز انقدر تراشیدیم و تراشیدیم تا پرندهی درونش آزاد شود...
ماجراجویی «جو» و «۲۲» بالاخره نتیجه داد و باعث ورود هر دو آنها به زمین شد، اما این اتفاق به شکل جالب و خندهداری رخ داد: روح «جو» وارد بدن یک گربه و روح «۲۲» نیز بدن «جو» را اشغال کرده بود! این اتفاق باعث شد که «۲۲» به تدریج با زیباییهای زندگی آشنا شود. زیباییهایی که از نظر «جو» اتفاقات عادی و روزمره بود! اما برای «۲۲»ای که تا به حال در زمین زندگی نکرده بود و حتی قدرت بویایی و تشخیص مزهها را هم تجربه نکرده بود، یک گاز از یک اسلایس پیتزا مثل یه رویا میماند. هم من و هم «۲۲» پیتزا میخوردیم اما ۲۲ با چنان لذتی آن اسلایس پیتزا را میخورد که با خودم گفتم من هم میتوانم به این اندازه از این پیتزا لذت ببرم؟!
«۲۲» دنیا را در زیباترین و پاکترین حالت ممکن میدید، آنقدر زیبا که به کوچکترین اتفاقها با نهایت حیرت مینگریست و لذت میبرد.
تماشای این رفتارهای بچگانه و جالب واقعا تاملبرانگیز بود و مرا به مرور اتفاقات دیروز واداشته بود. به افراد جالبی که به کارگاه یک روزهای که دیروز در آن شرکت کرده بودم فکر میکردم. آنها کسانی بودند که مشخص بود تمام زندگیشان غرق در تلاش بود. و پس از پشت سر گذاشتن یک هفتهی پر مشغله آمده بودند که روح دودهگرفتهشان را پاک کنند. حالا که فکر میکنم میتوانم بگویم که در تمام لحظاتی که کار میکردند و چاقو را بر قطعات چوبی حرکت میدادند روحشان در کالبدشان نبود...
امیر (که مثل من اولین بارش بود) به این کارگاه آمده بود تا بتواند برای دختر و پسر کوچکش اسباببازیهای چوبی بسازد. او به ظاهر در تمام طول کارگاه داشت با چاقو پرندهی چوبیاش را میساخت اما در واقع از زمین جدا شده بود تا تجربهی عشق به زندگیاش را تکمیل کند.
یا مثلا دکتر احمدزاده (که برای بار دوم به کارگاه میآمد) مشغول به تصویر کشیدن و به رُخ کشیدن قشنگترین ارتباط پدر و پسری بود؛ تمام مشغلههای کاریاش و یک خروار کار را کنار گذاشته بود تا به همراه پسرش مجسمههای چوبی بسازند. و واقعا چه چیزی لذتبخشتر از این؟! تماشای این پدر و پسر برای من یکی از لذتبخش اتفاقات بود چرا که مرا به یاد کودکی خودم میانداخت؛ زمستانهایی که برف میآمد پدرم به اداره نمیرفت و میگفت مگر چندبار میتوانم با بچههایم آدمبرفی بسازم؟! و همهمان را از خواب بیدار میکرد تا بزرگترین آدمبرفی شهرک را باهم بسازیم... شاید آقای احمدزاده هم هدفش ساختن مجسمه نبود، او هم آمده بود تا کارها را کنار بگذارد و کمی در کنار پسرش زندگی کند...
و مجید (که شاید ۴۰مین باری بود که به این کارگاه میآمد) هم با چوب کار میکرد و هم با دوربینش از ما و کارهای چوبیمان عکس میگرفت؛ وقتی به کارهایش فکر میکنم میبینم که او هم فقط دکمهی شاتر دوربینش را فشار نمیداد، او با این کار زندگی میکرد، و از اینکه میتوانست برای ما قشنگترین لحظاتمان را ثبت کند نهایت لذت را میبرد.
و اما خود علی، استادمون؛ چه روزهایی را تعریف کرد که در اوج تنهاییها و خستگیهایش دست به چوب و چاقو میبرده است تا در خلوت خودش، کمی هم زندگی کند. دیروز علی برای ما فقط یک استاد چوبتراشی نبود! او به ما چیزی درس نمیداد، او داشت با یاد دادن این چیزها به ما زندگی میکرد. انگار که دودههای کل هفتهاش را جمع کرده بود و حالا فرصتی پیدا کرده بود که مانند پرندههایش پرواز کند، کمی زندگی کند...
این کارگاه، ۴۳ بار بود که تکرار میشد و برایم سوال بود که چرا هر از گاهی یکی از شاگردان قدیمی، آن هم برای بار چندم در کلاس حاضر میشد! اما حالا که بیشتر تامل میکنم متوجه میشوم کارگاه علی برای رفقایش مثل یک «سولواش» (کارواش روح) است. آنها میآیند تا دودههایشان را پاک کنند!
اگر میتونستم به دیروز برگردم حتما به علی میگفتم که علی جان! نیازی نیست که به ما بگویی تا چشمهایمان را ببندیم و صدای بریده شدن چوب با چاقو را بشنویم، ما نه میبینیم و نه میشنویم... اونجا هیچ کس جسمش روی زمین نیست و همه آمدهاند تا برای چند ساعت هم که شده کمی زندگی کنند...
فیلم به سرعت پیش میرفت و من در اعماق فکرهای خودم غرق شده بودم... گریزی به خاطراتم زدم؛ نه خیلی دور... بلکه در همین نزدیکیها...! اتفاقی که دیروز در کنار نیکو تجربه کرده بودم من را به یاد اوایل تیر ماه امسال انداخته بود، همان موقعی که برگهی اعزام به خدمتم را از پلیس+۱۰ گرفته بودم و با بُهت و ناراحتی به تاریخ اعزامم نگاه میکردیم: ۰۱/۰۵/۱۳۹۹ (کمتر از یک ماه آینده)!
البته از اینکه باید اینقدر زود به سربازی میرفتم ناراحت نبودم؛ از یک طرف، این حس معلقگونهی سربازی که معلوم نبود ارتش میافتم یا سپاه؟ تهرانم یا شهرستان؟ کرونا چطور میشود؟ و سوالاتی از این دست بود که مثل خوره روحم را میخورد! و از طرف دیگر، چالش بزرگتری که پیش رویم بود؛ در این سالها این تنها باری بود که نمیتوانستم در روز تولد نیکو در کنارش باشم.
چارهای نداشتم، خیره به تقویم به ۱۰ مرداد (تولد نیکو) زُل میزدم و چوبخطم را تا ۰۱ مرداد پر میکردم! روزها خیلی سریع میگذشتند و من فرصت زیادی برای پذیرش این اتفاق نداشتم. مثل هرسال که یک کاردستی برای نیکو میساختم، این بار تصمیم گرفتم چاقو به دست بگیرم و شروع به ساختن یک روباه چوبی کنم. تقریبا یک هفته بیشتر وقت نداشتم! بیاینکه چیزی بلد باشم شبانهروز تلاش میکردم تا این روباه را بسازم... من یک هفتهی کامل روی زمین نبودم تا بتوانم قبل از ۰۱ مرداد هدیه تولدش را آماده کنم.
امروز که با نگاه کارشناسانه به روباه کوچولو نگاه میکنم میبینم که خیلی مبتدیانه و بیکیفیت بود اما این تمام تلاش من بود، بهخاطرش بارها دستم را بریده بودم و خیلی جاهایش را خراب کردم ولی از تک تک لحظاتش لذت میبردم... من آنقدر از این کار لذت بردم و برایم با ارزش بود که تا شب قبل از اعزامم نه از دستدرد خبری بود و نه از استرسهای سربازی!
هرچند که دوس دارم تمام این فیلم بینظیر را تعریف کنم اما تماشای شاهکار پیکسار را نمیتوانم با متن جایگزین کنم.
الان ساعت ۱:۰۰ بامداد است و من ساعتهاست که مشغول فکر کردن به اتفاقات کارگاه و این فیلم هستم، فکر کردن به زیباترین و کلیدیترین لحظهی این فیلم یعنی جایی که مسئول عالم برزخ به «جو» گفت:
چقدر شما آدمها سطحی هستین که فکر میکنین هدف میتونه جرقهی زندگیتون باشه اما زندگی این چیزا نیست...
شاید تمام حرف فیلم Soul این بود که؛ برای یک مدت هم که شده از آرزوهای بزرگ و زور زدن دست بکشیم و از زندگی با تمام سادگیهایش لذت ببریم. حالا میخواهم به چند خط اول این متن برگردم و اشتباهم را پاک کنم. اشتباهی که باعث شد روزمرههای عاشقانه و کودکانه و چیزهای کوچک را جرقه (اسپارک) حساب نکنم و آنها را امری عادی و معمولی ببینم! من هم درست مثل «جو» بودم که تا انتهای فیلم تصور میکرد که جرقهای (اسپارک) که میتواند «۲۲» را به زمین بفرستد یک هدف منحصر به فرد است و این اهداف بزرگ انسانهاست که به زندگیشان معنا میبخشد! درحالی که شاید این طرز فکر منعکس کنندهی یک ایدئولوژی رقابتی و بیفایده در طول زندگی باشد، رقابتی دائم با خود و دیگران برای «شماره یک» بودن! پیکسار با فیلم روح ایدههایی مانند: «هر کس استعداد خاص خودش را دارد»، «لازم است تلاش کنید تا به خواستههایتان برسید» و «هدف داشته باشید و برایش بجنگید»… و جملات و مفاهیم دیگری از این دست را کنار میزند و آرام در گوشمان میگوید:
اینا رو ول کن، کمی هم زندگی کن...
عکسها: مجید صدر
اسم فیلم: Soul - ۲۰۲۰
با تشکر از علی چوپان که با کارگاهش اینهمه باعث میشه کمی زندگی کنیم... (کارگاه سولواش علی چوپان: https://t.me/Agaaj)