امروز چون صاعقه -که تاکنون اینگونه ندیده بودمت- بر جانم ریختی و آتشم زدی!
بیمهابا، مرا سوزاندی! دمبهدم، در آتشِ گرفته در جانم، دمیدی!
تا مگر در میان خاکستر وجودم، راز درونم را بیابی!
اکنون از آن جانِ خسته، حتی خاکستر هم باقی نمانده؛ رازی هم باقی نمانده؛ جان و راز با هم سوخته است!
و من، این خاک بر زمین مانده، چشم انتظار خردک نسیمی هستم تا «چو گردی ز میان برخیزم»، مگر آنکه چونان باران بر من بباری.
خیالت نباشد! اگر هم نیامدی، ذرهای** خواهم شد و در پی خورشید سوزان عشقت، به ابدیتِ بیزمان خواهم رفت!
* چه غم دارد ز خاموشی درون شعلهپروردم
که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی، بیا ای شب تماشا کن
که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
شرارانگیز و توفانی، هوایی در من افتادهست
که همچون حلقه آتش درین گرداب میگردم.... (ه. ا. سایه)
** من ذره و خورشید لقائی تو مرا
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
بیبال و پر اندر پی تو میپرم
من کاه شدم چو کهربائی تو مرا (مولانا)