موازیان بهناچاری·۵ سال پیشرفتی، تا بمانی!دانستی که بودنت، دارد برایم عادی و عادت میشود که اینگونه، به ناگهان رفتی! بیهیچ رد پایی! رفتی که بیشتر بخواهمت! خواستنی از جنس نبودن! ندی…
موازیان بهناچاری·۶ سال پیشچنانم که مپرس...برای نوشتن از تو، و برای نوشتن برای تو، باید «حال» دست دهد.این «حال» و «حالت» را ساده و سرراست نمیتوانم بگویم چیست و حتی آسان نمیتوانم بگویم که چگونه دست میدهد. اما وقتی میآید، گویی، چشمه ذهنم را جوشان و زاینده میکند: زاینده فکر، کلمه، حرف، و احساس.وقتی این «حال» به سراغم میآید، تا نگویم، تا ننویسم...
موازیان بهناچاری·۶ سال پیشدردِ نوشتنلحظهای از فکرم بیرون نمیروی، هر لحظه به تو فکر میکنم، انگار ذهنم به دو لایه تقسیم شده است: تو لایه زیرین را کاملاً از آن خود کردهای و هر فکر دیگری که در سر من میگذرد، در آن لایه بالایی جریان دارد. تو، مانند نفس کشیدن، ناخودآگاهِ من شدهای، ناخودآگاهِ ذهن من.نمیدانم چرا اینگونه شدهام، نمیدانم این حالت تا کی ادامه خواهد داشت، اما...
موازیان بهناچاری·۶ سال پیشمن گنگ خوابدیده و...بعضی حرفها، بعضی آدمها، بعضی نواها... یه کاری باهات میکنن که نمیدونی اسمش رو چی بذاری، اصلاً نمیتونی اون حس رو توضیح بدی، فقط میتونی تهِ تهِ قلبت، اون رو درک کنی، و چه عذابی میکشی اگه بخوای توضیحش بدی. حتی اگه گوش شنوایی داشته باشی، حتی برای خود اون آدمی که باعث اون حس شده، نمیتونی توصیفش کنی، کلمه براش پیدا نمیکنی، میترسی نتونی درست بگی و.... بیخیال میشی...
موازیان بهناچاری·۶ سال پیشخیلی دوووور...میدانم که هر چقدر هم «به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار»، نمیتوانم «که از جهان ره و رسم سفر براندازم»؛ نمیتوانم دوری و تنهایی را از عالم پاک کنم، اما آرزو میکنم کاش میشد همه کتابها، شعرها و ترانههایی را که در آنها از دوری سخن گفتهاند، از میان بردارم؛ همه را بسوزانم! اما این هم محال است؛ پس خودم باید عهد ببندم - با خودم و با تو – که دیگر، با واژگان دوری و غم با...
موازیان بهناچاری·۶ سال پیشمرگِ مرگاز آن لحظه که غرق چشمان دریایی تو شدم، ابدیت من آغاز شده است.دیگر هراسی از مرگ هم ندارم، من همان زمان در مردمک چشمان تو مُردم.پ.ن: دیروز به «مرگ» فکر میکردم - و این را نوشتم - و امروز که تو را دیدم، فهمیدم که چرا این اندیشه ناخودآگاه به سراغم آمده بود.
موازیان بهناچاری·۶ سال پیشچشم جهانی به تو*باید بیست روز میگذشت تا معناهای تازه را درک کنم، تا توان فهم پردههای تودرتوی عشق و شادی و رهایی را بیابم، و بهتر است بگویم، توان فهم اولین پرده را. که این هنوز آغاز راه است.و رویایی که آرزو داشتم بیست سال بعد تعبیر شود، حالا، بعد از بیست روز، گوشهای از شیرینی و زیباییاش را نمایان میکند: تو دوباره مرا آزاد کردی!
موازیان بهناچاری·۶ سال پیشیک عاشقانه آرامتو آمدی و دمبهدم بر من باریدی!و من - برکهای کوچک که گمان میکرد دریاست - به خیال خود، میخواست دانههای دل بارانی تو را در خود جای دهد، و مروارید وجودت را از نو بیافریند...اما تو - که خود از آغاز مروارید بودی - آمدی و مرا عاشق خود کردی! برکه کوچک آب، اینکه عاشق قطرههای پاک باران شده بود که بر او می...
موازیان بهناچاری·۶ سال پیشپاییز... بهار...با تو چه کنم؟ با تو چه میتوانم کرد که جزء به جزء فکر مرا میخوانی؟ تو که ذهن مرا، حتی پیش از آنکه در وجود خودم شکل بگیرد، میدانی!لحن کلماتم را میفهمی. نه فقط لحن آنها را، که عمق آنها را درک میکنی! و حرارت آنها را! گویی که خودت آنها را نوشتهای، انگار من نبودهام و نیستم که مینویسم!و مگر جز این است؟...