تو آمدی و دمبهدم بر من باریدی!
و من - برکهای کوچک که گمان میکرد دریاست - به خیال خود، میخواست دانههای دل بارانی تو را در خود جای دهد، و مروارید وجودت را از نو بیافریند...
اما تو - که خود از آغاز مروارید بودی - آمدی و مرا عاشق خود کردی! برکه کوچک آب، اینکه عاشق قطرههای پاک باران شده بود که بر او میبارید!
تو آنچنان، دمبهدم بر من باریدی - گاهی تند و گاهی آرام - که من، سرشار از خیال دریا شدم. سرشار از تو شدم. تو شدم! دریا شدم! و حالا، غیر از تو نیستم!
میدانی، کمکم جای مراد و مرید، عوض شد! و این معجزه تو بود!
و حالا، دریای وجود من - که آمیخته از من و توست - عاشق تو هست و خواهد بود! اگر پیش از این، احساسش به تو، به قدر برکهای کوچک بود، حالا، به وسعت یک دریای آرام، «عاشقانه» تو را دوست دارد - و در این واژه، هیچ تکلفی نیست.
وجود من، دریای عاشقی است که آرام گرفته، اما هر لحظه ممکن است - و باید که - طوفانی شود! که دریا، اگر طوفانی نشود، «اگر طوفانیاش نکنی»، دریا نیست، برکه است! دوباره برکه میشود!
باشد که دریای وجود من و تو، بعد از این، و به شکرانه آرامشی که یافته است - یافته است؟ - دردانههای شادی را در خود بپروراند: قطرههای بارانی که سرگشته و شیدا، به سوی دریا روانه هستند تا، رها از پرسش کیستی و چیستی، رویای مروارید شدن را در دل دریا تعبیر کنند.
باشد که بر گستره این دریای آرام، مرغان اندیشه، شاد و رها، پرواز کنند.