ویرگول
ورودثبت نام
مژگان معمار زاده
مژگان معمار زاده
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

داستانِ کوتاه عشق


"خودم را گول می‌زدم"

خدا رحمت کند مادربزرگم را که در پشت چهره خوش رو و مهربانش، دنیایی درد و آه پنهان بود. موهای انبوهش که زمانی تا گودی کمرش می‌رسید؛ همیشه پیچیده در کِشی، پشت گردنش آویزان بود. چشم‌های زاغش که زمانی شیوه‌ای دلبرانه داشت؛ خالی از شیطنت و درخشندگی، فقط مهرشان را تا آخرین لحظه عمر حفظ کردند.
با این‌حال به خوبی می‌شد؛ زیبایی و جذابیت قدیم را در مادربزرگ تشخیص داد. یک نوع لطف و سلیقه و احساسات گرم در رفتار او همه را به خود جذب می‌کرد.
مادربزرگ خاطرات زیادی داشت. بقدری زیبا حرف می‌زد و در روزهای خوب و بدش، غرق می‌شد که گویی تو را هم با خود می‌برد؛ به آن کوچه پس کوچه‌های قدیمی، به آن دکان محقر نانوایی، به آن کوره ده روستایی و به آن سوی تپه‌ها و رودخانه‌ها،او مرا به عالی‌ترین احساسات لذت‌بخش وعاشقانه، و به سخت‌ترین مصیبت‌های یک زنِ وفادار و شکیبای ایرانی، نزدیک می‌کرد.
هر وقت با گردنی کج برای چندمین بار از او می‌پرسیدم"عاشقم شدی؟"
طوری می‌شُکفت و گلگون می‌شد‌ که من هم به آرامی با او عاشق می‌شدم.
مادربزرگ، در پاسخ به من، دنیای گم شده‌اش را این گونه از لابلایِ یادهایش به‌خاطر می‌آورد:
"تازه از کودکی به نوجوانی رسیده بودم‌؛ که نانوای محله‌مان عوض شد؛ اکبرِ نانوای بداخم و کم حرف، جایش را داد به جوانی سبزه رو و موفرفری.
آقا رضا بلندقد بود و چهارشانه، با موهای سیاه و بلندی که قیافه‌اش را شیرین و بچه‌گانه می‌کرد. اهالی محل هر صبحِ زود، او را لبخند بر لب می‌دیدند که با زبروزرنگی خاصی بر روی تنور خم و راست می‌شد و نان بدست خلق‌الله می‌داد؛ جوانی قوی، ورزیده و خوش برورو بود.
من دختر بزرگ خانه بودم و به گفته‌ی بقیه از دو خواهرم، قشنگتر.. سرخ وسفید و کمی تپل مُپل.
آن روزها مثل حالا نبود؛ اینطور که هرچه اسکلت تر، بهتر! اگر یک پرده گوشت داشتی و سفید هم بودی؛ یزید هم می‌شدی، خواهان داشتی.
من هر صبح، با شوقی بی‌نظیر، دست و صورتم را می‌شستم و گونه‌هایم را فشار می‌دادم تا سرخ شوند. بعد موهایِ پرپشت و حنایی رنگم را دوتا می‌بافتم و دو طرف صورتم جلو می‌آوردم.
چادر به سر، به هوایِ بوی نانِ تازه و عشقی تازه‌تر، کوچه‌ها را می‌دویدم؛
فقط از خودش عشقم را پنهان نمی‌کردم، اصلا در حضور او خودم را نمی‌شناختم؛ نگاه آتشین دو چشمِ مشتاق و درخشانم، مرا لو می‌داد.
او هم با دیدن من دستپاچه می‌شد. به عمد نوبتم را عقب می‌انداخت و از زیر چشم، تک‌تک حرکاتم را می‌پایید.
با وجود حرارت تنور معلوم بود با رسیدنِ من، بیش از حد معمول، عرق می‌ریخت.
به خانه که برمی‌گشتم، از او و زندگی آینده‌مان چه تصویرها که نمی‌ساختم!
یادم می‌رفت که او حتی از من خواستگاری هم نکرده، یادم می‌رفت که در زمان ما دخترها حق انتخاب ندارند، یادم می‌رفت که شاید مرا به او ندهند. همه چیز از یادم می‌رفت؛ جز اینکه فقط او را می‌خواستم.
آن‌قدر برای خرید نان رفتم و آن‌قدر در انتظارِ اشاره‌ای از سمتش، به دلهره ی کشنده‌ای دچار شدم که ارباب زاده‌ای از ناکجا آباد پیدا شد و مرا از پدرو مادرم خواستگاری کرد!
***
زیاد از شغل آقام سردر نمی‌آورد؛ به گمانم اجناسی به شکل قاچاق خرید و فروش می‌کرد اما در ظاهر توسط واسطه‌ها، قندوشکری که از طبس وارد می‌شد را در خانه وزن می‌کرد و به مغازه دارها می‌فروخت.
ارباب زاده را میرزا می‌نامیدند. دو برابر من سنش بود و تک فرزند خانواده. پدرش را سالها پیش از دست داده بود و رسیدگی به املاک و باغ‌هایشان را به کمک مادرش انجام می‌داد.
مادر میرزا پیرزن ریزه میزه و چالاکی بود. تازه بعداز سی سالگی اجازه سروسامان گرفتنِ تنها پسرش را صادر کرده بود. زن مدبری بود که برای خودش حکومتی داشت! میرزا تسلیم محض مادر بود و از او حساب می‌برد.
قندوشکر آقام توسط راننده میرزا که روی بنز خاورِ میرزا کار می‌کرد، به دستش می‌رسید.
خلاصه از بخت بدِ من، پیرزنِ فضول یعنی مادر همین راننده، مرا به آن‌ها معرفی کرد و مادر میرزا هم پسندید و به خواستگاری رسمی آمد.
پدرومادرم اصلا نظر مرا نپرسیدند. فقط از سر ادب چند جمله‌ای به زبان آوردند: "خانواده سرشناسی هستند. وضع مالی شان خوب است. میرزا هم مرد سالم وزحمتکشی است."
دلم خون بود! بداخلاق و بهانه‌گیر شدم. جسته و گریخته، ساز مخالف می‌زدم و اعتراضم را پیش مادر می‌بردم. اثری نداشت؛ من چه قابل بودم.
دنیای زیبا و افسون گرم به چشم برهم زدنی گم شد. هوای عطرانگیز و مست کننده صبح به هوایی گرفته و تاریک تبدل شد. دیگر برای خرید نان نرفتم. به خیال خودم از آقارضا خجالت می‌کشیدم.
روزی که قرار بود به بهانه بازکردنِ در، دمِ در بروم و با میرزا ملاقات کوتاهی داشته باشم؛ لجبازی کردم و نرفتم. بی‌خود و بی‌جهت از او متنفر شده بودم.
خواهر کوچک‌ترم که دختری شوخ و شنگ و شیطان بود؛ خودش را به پشت بام رساند و او را دید زد.
حرکات خواهرم را تمام عمر فراموش نمی‌کنم؛ از پله‌ها پایین آمد و لی لی کنان، موزائیک های حیاط را، دور زد و در حالیکه با کف دست، یک چشمش را پوشانده بود، تکرار می‌کرد:
"یه چشم داره. یه چشم داره!"
آب سردی بر سرم ریختند. منقلب شدم. دیگر سکوت کردم. با دنیا قهر کرده بودم. از پدرو مادرم بیشتر از همه متنفر شدم.
*
صبحی که طبق طبق جهیزم را به بنزخاور منتقل می‌کردند‌‌‌؛ آسمان هم ابری و گرفته بود. من با سادگی فکر می‌کردم؛ آقا رضا با رنگ پریده و دل شکسته، بیرون ایستاده و بمحض دیدن من از غصه فلج خواهد شد!
عروسی اصلا برایم طعم نداشت؛ اما خودم را گول می‌زدم که عزت و احترامی پیدا می‌کنم. به حرفهای مادرشوهرم فکر می‌کردم که از خانهء اربابی شان می‌گفت. از حیاط بزرگش که دو در دارد و هیئت عزاداری روستا، از این درش وارد و از آن درش خارج می‌شوند، از پیشکار و گماشته شان، از طبقه اجتماعی و کیا بیایی که در آینده پیدا می‌کردم. چاره‌ای جز دلخوش کردن و دلداری دادن به‌خود برایم باقی نگذاشته بودند.
بارو بندیلم را که از جلو همسایه‌ها رد کردیم؛ در بقچه و گونی ها چپاندیم وتوی قسمت بارِ بنز خاور که با چادر پوشیده شده بود، جا دادیم.
زیر چشمی نانوایی را پاییدم. هنوز شروع به پخت نکرده بود. شاید خبر نداشت، شاید هم آن روز، دیرتر شروع به پخت می‌کرد. با دلی شرحه شرحه از فراق عازم روستا شدم.
با اینکه صبح زود راه افتادیم؛ باز هم به گرما خوردیم. راه یک ساعته امروز، نصف روز طول کشید. آن زمان جاده‌ها خاکی بود و ماشین زیاد تکان می‌خورد. از شیشه، خاک وارد ماشین می‌شد و بخاطر گردو غباری که بعد از عبور، به هوا برمی خاست؛ باید شیشه را تا آخر بالا می‌کشیدیم.
من قبلا سفر نرفته بودم؛ اما با فکر به کوه و دار و درخت، دلم را خوش می‌کردم. بالاخره با سختی و خستگی زیاد رسیدیم.
روستا داخل یک گودی قرار داشت. از این بالا بسیار سرسبز و خوش آب و هوا بود. روستاییان همه جمع شده بودند. غُلغُله بود!
پایین که رسیدیم؛ تبریک و هلهله و ماچ و بوس بود، که به سویم سرازیر می‌شد. گوسفند بزرگی جلویمان سربُریدند.
وارد خانه شدیم. به آن بزرگی که می‌گفتند نبود ولی باغ باصفایی روبروی ایوان قرار داشت.
دیگها را بار گذاشته بودند. چند نفر برایم تحفه ای ناچیز آوردند .یک مرد که پایش شَل می‌زد و یک پیرزن، کل خدمه خانه را تشکیل می‌داد. چند مرغ و خروس و بز و گوسفند هم توی طویله بود.
زندگی جدیدم را شروع کردم ولی به یک هفته نرسیده؛ فهمیدم توی چه جهنمی گیر افتادم. آب لوله کشی و برق نداشتیم. مادرشوهرم همان هفته دوم مرا برد سر تنور که نان پختن یاد بگیرم؛ بوی نان مرا هوایی می‌کرد!
از پنج صبح تا اول غروب، می‌رُفتم و می‌پختم می‌شستم؛ اینها را تحمل می‌کردم؛ ولی مادرشوهرم مرا بیچاره کرده بود!
از او می‌ترسیدم،میرزا هم می‌ترسید؛ دلم می‌خواست هرجا باشم غیر از در جوار او!
شب‌ها مهره‌های کمرم می‌سوخت، عضلاتم درد می‌کرد اما میرزا از ترس مادرش جرات نمی‌کرد به من خسته نباشیدی بگوید!
هیچ کس به من اهمیت نمی‌داد. تلف شدم، بازیچه تقدیر شدم،سالی یک بچه داشتم و حیران از این بودم که با کمین‌های مادرشوهر، نطفه اینها کی بسته می‌شود!
لوس بازی وعشق و عاشقی ممنوع بود. دیگر خودم را نمی‌شناختم اما هر چه بود گذشت.یک روز که برای دیدار خانواده‌ام به شهر آمده بودم، برایم خبر آوردند که مادر میرزا مُرد! از ناباوری پخش زمین شدم! مثل دیوانه‌ها مدام تکرار می‌کردم:
_"مگر مادر میرزا هم می‌میرد؟! "
مژگان معمارزاده



مادرخانهمیرزا
کمی نویسنده و علاقمند به نقد فیلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید