مژگان هزارخانی
مژگان هزارخانی
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

فرو ریخته ام؛ رقصان و حیران،گنج می جویم بر سر ویرانه ام!

 مرا به رودخانه ی شفاف زندگی سپرد؛ به همین سادگی!
مرا به رودخانه ی شفاف زندگی سپرد؛ به همین سادگی!



هوای این وقت سال، اصلا شبیه خودش نیست.

بیش از یک هفته است که ابر و باد و باران، به آفتاب اجازه ظهور نداده اند..‌.


طراوت نسیم، لطافت وخنکای اوایل پاییز را تداعی می کند.


حیاط پر شده از نبودنِ تو...

از یادش بخیرها و جایش خالی هایی که در برابر نام تو؛ گفته می شود...


دلم برایت تنگ شده؛ آنقدر تنگ که حتی ، جاری خون، راه عبور ندارد... آنقدر تنگ، که گاهی فراموش می کنم ، زنده هایی هستند که باید از این تنگنا ، عبورشان دهم...


وسعت غم تا چه اندازه می تواند باشد؟ چه بی مکث در دل تک تک یاخته های روحم گسترده می شود و تمام گستره ی افق دیدم را در بی رحم خاکستریِ سیر، دفن می کند...


در حیاط می مانم تا خرده های آبی آسمان، لابه لای برگهای واژگون بید، ارغوانی شود

در همهمه یِ سکوتِ سرخِ غروب

پر می شوم از صدای روشن ماه

و باز تو

در ابری منتظر چشمانم

باران می شوی

و نمی باری...




عید قربان_ مرداد ۹۸

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

باران
آن چه تو حاضری در راهش بمیری تنها چیزی است که می توانی با آن زندگی کنی. آنتوان دوسنت اگزوپری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید