مژگان هزارخانی
مژگان هزارخانی
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

نوشتن با دست خالی، شاید اما نوشتن با قلب خالی، هرگز

تو چه می دانی  زیر این پرهای لطیف صورتی چه راز غمگین صبوری نفس  می کشد؟!
تو چه می دانی زیر این پرهای لطیف صورتی چه راز غمگین صبوری نفس می کشد؟!

گاهی چیزی برای نوشتن نمی یابم؛ چیزی که ارزش نوشتن داشته باشد...

نوشتن ثبت لحظاتی است که شناور در افکار و احساسات متغیر و گاه متناقضیم. به نظرم فاصله ی ادراک آدمی از لحظه های بودنش تا حقیقت آنچه هست، تعیین کننده سطح مرتبه ی انسانیت است..

پرورش روح متعالی، در دنیایی که از دامها و دانه های فریبنده ، دردها و رنجهای کُشنده ، تلنگرها و تلاطم های هشدار دهنده ، بارهای خورد کننده و بندهای به زنجیر کشنده ؛ اشباع شده ؛ همچون حرکت در میدان مینی که به انواع مینهای کششی و قطع کشش، فشاری وقطع فشار ؛ تله گذاری شده و هر حرکت اشتباهی ، گورستانی از رویاها ، ایده ها و آرزوها خلق خواهد کرد ؛ محال می نماید...

شاید دنیا ، اینگونه هم بی رحم و نامهربان نباشد...

شاید روزهای خوب و شبهای زیبایش را، هنوز هم بتوانم به یاد آورم...

شاید هنوز هم بوی نان تازه دلگرمم کند و صدای روشن زندگی ، پژواک بودن را بر پرده گوش هستیم ، بکوبد...

شاید هنوز موسیقی ناموزون آواز مرغ عشق ؛ برقصم وادارد و تماشای بچه گربه های گرسنه ؛ عشقی مادرانه در من بشوراند....

کسی چه میداند؟ شاید هنوز زنده باشم و بتوانم زیر سقف سوراخ این چاه کنده در بستر زمان ، مروارید غلطان و درخشان شبهای آسمان را ، ببینم...

۲۸ مرداد ۱۳۹۸


آنچه در متن بالا آمد؛ یادداشتی بود که در صفحه ی ۲۸ مرداد سررسید سال ۹۸ پیدا کردم وقتی طبقه ی زیر میز چرخ خیاطیم را گردگیری می کردم. سالنامه های دیگری هم هست با یادداشتهای پراکنده ای که هر کدام تراوشات اندیشه و احساس آن روز من بوده اند ... خوب یا بد، درست یا نادرست، حالا دیگر فرقی نمی کند، آنها تنها سر نخ های من برای گم نشدن در وقایع اجتناب ناپذیر و بازتاب تلاشم برای حل نشدن و منفعل نبودن در صحنه ی پیکار زندگی و در نهایت، تسکین یافتن هنگام درماندگی بوده اند.

اما اکنون باید اتاقم را بروبم از این همه خرت و پرت اضافه و ذهنم را سبک کنم از حجم انبوه کلمات تلمبار شده... اتاقم و ذهنم به فضای خلوت و هوای تازه نیازمندند.

پس کلماتِ گیر افتاده لابه لای تابوتِ زمان از دست رفته را بیرون می کشم و در فضای نسبتا نامحدود و نامرئی اینترنت رها می کنم؛ چرا که نمی توانم کلمات را دور بریزم... برای من تا به حال ممکن نبوده است... نه... تا به حال نه... اما شاید روزی بتوانم و آن روز حتم دارم روز بزرگی خواهد بود.

پس تا مدتی نامعلوم پست هایم برگرفته از انبار کلمات فراموش شده خواهد بود. امید که مرور مسیر طی شده، به ترسیم کروکی واضحی از ادامه ی راه منجر شود.


جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

نوشتنکلماتاینترنت
آن چه تو حاضری در راهش بمیری تنها چیزی است که می توانی با آن زندگی کنی. آنتوان دوسنت اگزوپری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید