عکاس نیمه شب
عکاس نیمه شب
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

"چرا آدم ها میروند؟؟"

بر تنم خستگی چیره شده است، در عین حال که از خود هی میپرسم چرا؟ چرا؟ چرا؟ از پشت صندلی بلند میشم، هوا کمی خنکه کیفم رو برمیدارم و از درب شرکت میزنم بیرون، اما هنگام خدافظی از همکارم میپرسم واقعا چرا؟ و اون میگه آدمن دیگه.... اما جوابش من رو قانع نمیکنه و شروع میکنم به قدم زدن، قدم زدن رو از میدون انقلاب به سمت میدون فردوسی شروع میکنم، ازون روزاست که تنهام و این تنهایی رو با صدای شجریان شریک میشوم و قدم میزنم، این چرایی دیگه وزنش خیلی سنگین میشه و خودش رو تبدیل میکنه به بغض و دردی بر سینه.... اما قدم زدن رو ادامه میدم، میرسم به پاتوقم دم کالج میرم داخلش، سرکی میکشم اما این بغض و درد حالی برای دیدن جزئیات برام نمیذارن و از پاتوق میزنم بیرون و میرم کنار خیابون میشینم حالا فرقیم نمیکنه لب جوی باشه یا نیمکت مهم اینه میشینم و به چرایی بغض و دردم فکر میکنم که میبنم مرتبط به چرایی اولمه دیگه کوشیمو در میارم و به عزیزی پیام میدم و حرف دل رو باز میکنم باهاش، من میگم و او میشنود و متقابلا برای هر کلمه جوابی میدهد و این گفتگو ادامه دارد تا جایی که به یک جمله میرسیم و این عزیز به من میگه تاریخ انقضا تنها برای بی جان ها نیست، ما آدم ها هم تاریخ انقضا داریم ولی بر حسب هر آدم و انتخابی متفاوته برای عده ای یک روز و برای عده ای یک عمر انگار این عزیز درست میگفت و گوشیمو میذارم تو جیبنم و شروع میکنم به قدم زدن، آره این جواب سوال "چرا آدم ها میروند؟؟" من بود، آدم ها دارای تاریخ انقضا هستند و باید پذیرفت رفتن آدم ها هم به احتمال زیاد بر این دلیله ممکنه ما براشون یا اون برای ما تاریخ انقایی معادل یک ساعت یا یک عمر داشته داشته باشد......

آدم هارفتنروانشناسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید