بر تنم خستگی چیره شده است، در عین حال که از خود هی میپرسم چرا؟ چرا؟ چرا؟ از پشت صندلی بلند میشم، هوا کمی خنکه کیفم رو برمیدارم و از درب شرکت میزنم بیرون، اما هنگام خدافظی از همکارم میپرسم واقعا چرا؟ و اون میگه آدمن دیگه.... اما جوابش من رو قانع نمیکنه و شروع میکنم به قدم زدن، قدم زدن رو از میدون انقلاب به سمت میدون فردوسی شروع میکنم، ازون روزاست که تنهام و این تنهایی رو با صدای شجریان شریک میشوم و قدم میزنم، این چرایی دیگه وزنش خیلی سنگین میشه و خودش رو تبدیل میکنه به بغض و دردی بر سینه.... اما قدم زدن رو ادامه میدم، میرسم به پاتوقم دم کالج میرم داخلش، سرکی میکشم اما این بغض و درد حالی برای دیدن جزئیات برام نمیذارن و از پاتوق میزنم بیرون و میرم کنار خیابون میشینم حالا فرقیم نمیکنه لب جوی باشه یا نیمکت مهم اینه میشینم و به چرایی بغض و دردم فکر میکنم که میبنم مرتبط به چرایی اولمه دیگه کوشیمو در میارم و به عزیزی پیام میدم و حرف دل رو باز میکنم باهاش، من میگم و او میشنود و متقابلا برای هر کلمه جوابی میدهد و این گفتگو ادامه دارد تا جایی که به یک جمله میرسیم و این عزیز به من میگه تاریخ انقضا تنها برای بی جان ها نیست، ما آدم ها هم تاریخ انقضا داریم ولی بر حسب هر آدم و انتخابی متفاوته برای عده ای یک روز و برای عده ای یک عمر انگار این عزیز درست میگفت و گوشیمو میذارم تو جیبنم و شروع میکنم به قدم زدن، آره این جواب سوال "چرا آدم ها میروند؟؟" من بود، آدم ها دارای تاریخ انقضا هستند و باید پذیرفت رفتن آدم ها هم به احتمال زیاد بر این دلیله ممکنه ما براشون یا اون برای ما تاریخ انقایی معادل یک ساعت یا یک عمر داشته داشته باشد......