محمد مهدی عبدی
محمد مهدی عبدی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

چطور اضطراب نسل زد ایران را به حرکت در می‌آورد؟

هفتمین و آخرین مورد از احساسات تاریخ ساز اضطراب است. در غرب، رسانه اخبار روزانه را طوری بیان می‌کند که گویا آخرالزمان است. یا تا همین چند سال پیش، باوجوداینکه نرخ جرم و جنایت در ایالات‌متحده در پایین‌ترین حد تاریخی خود قرار داشت، مادران آمریکایی از ترس آسیب رسیدن به فرزندشان، آن‌ها را از بازی کردن در محیط بیرون از خانه منع می‌کردند. هر تفریحی نیاز به کاغذبازی‌های فراوان و هر فرودگاهی بررسی‌های روتین امنیتی آزاردهنده‌ای دارد. واضح است که هیچ‌کدام از این‌ها مؤثر نیستند و فقط باعث به وجود آوردن اضطراب در گله می‌شوند. آمریکا بدون هیچ نتیجه اساسی، به‌اندازه دارایی خالص (و نه تولید ناخالص داخلی) کشور تایوان خرج جنگ علیه تروریسم کرد. چه اتفاقی افتاد؟ چرا یک جامعه تا این حد دچار وسواس شده است؟ سرچشمه این نگرانی امنیتی چیست؟ پاسخ تمام سؤا‌لات در یک جمله خلاصه‌شده است: این رفتارها همگی نشانه‌هایی از یک فرهنگ اضطراب-محور هستند.

نسیم طالب، کتابی به نام پادشکننده (به انگلیسی: Antifragile) دارد که به‌طور خلاصه توضیح می‌دهد، چرا جوامع، انسان‌ها و حتی کودکان باید با تهدید سرشاخ شوند تا شخصیت روحی و فیزیکی خود را به شکل مناسبی توسعه دهند. طالب با ابداع مفهوم پادشکننده که در مقابل شکننده قرار می‌گیرد، سخن از ویژگی به میان آورد که فرد به کمک آن نه‌تنها در مقابل ناملایمات و سختی‌های خردکننده نمی‌شکند، بلکه به مقاومت بسنده نمی‌کند و قوی‌تر نیز می‌شود.

برعکس باور عموم، اتفاقاً مراقبت بیش‌ازحد از کودکان، امنیت را از آن‌ها می‌گیرد زیرا بدون تجربه دنیای واقعی توانایی رقابت در جهان بیرونی امکان‌پذیر نخواهد بود. اگر به کارتون‌های قدیمی دهه ۶۰ خورشیدی (۷۰-۸۰ میلادی) مانند هاچ زنبورعسل، و تبدیل شوندگان بنگریم، خواهیم دید که چه قدر هاچ برای یافتن مادرش سختی می‌کشد و چطور تبدیل شوندگان برای نجات جهان بایستی با خطرات جدی روبرو شوند. اما کارتون‌های جدید مانند باب اسفنجی و گربه‌سگ تقریباً هیچ ریسکی را شامل نمی‌شوند و به نظر می‌رسد هیچ هدفی جز تهی و بی‌حس کردن ذهن کودک ندارند.

در دنیای مدرن، وقتی هیچ جنگی را آغاز، خودمان غذای خودمان را کشت و یا در سن ۲۰ سالگی فرزندی تربیت نمی‌کنیم، یعنی به‌اندازه کافی دچار «اضطراب حقیقی» نمی‌شویم. هر سه مثال ذکرشده بالا، کارهایی هستند که به ما احساس موفقیت القا می‌کنند. یعنی احساس مفید بودن می‌کنیم و این حس را داریم که برای پیشرفت بشریت عملی انجام می‌دهیم. همین احساس، در مواجهه با اضطراب به کمک ما می‌آید و با توجه به اعتمادبه‌نفسی که از تجربه روزهای دشوار کسب کردیم، بهتر با اضطراب حقیقی کنار خواهیم آمد.

البته نه اینکه ما اضطراب را تجربه نمی‌کنیم. قسمت کنایه‌آمیز ماجرا اینجاست که ما دریکی از پراسترس‌ترین، افسرده‌ترین و پریشان‌ترین دوران تاریخ زندگی می‌کنیم. به‌عبارت‌دیگر ما در عصر مدرن، آن‌قدر لوس بار آمده‌ایم که حتی کوچک‌ترین چیزها هم ما را مضطرب می‌کنند. اما هیچ‌کدام از این اضطراب‌ها حقیقی نیستند. دفاع از جنسیت صدویکم اقلیت‌های جنسی، زندگی زناشویی سلبریتی‌ها و احتمال کنسل شدن اسیپن‌آف بریکینگ بد، کمتر نگران‌کننده می‌شوند؛ وقتی طاعون مغول قرار است کل تمدن سرزمینم را به خطر بیندازد. همچنین احساس ناتوانی، ضعف و عدم کنترل – که به‌طور فزاینده‌ای در جامعه مدرن ریشه دوانده – به این احساس اضطراب عظیم می‌افزایند.

یکی از تعاریف اضطراب، ناتوانی در مواجهه با مرگ و ترس دائمی از آن است. در قرن بیست و یکم دنیای دیگری (آخرت) برای آرام کردن ترسمان از مرگ وجود ندارد. هیچ مکتب، استاندارد اخلاقی یا سیستم ارزشی قدرتمندی برای راهنمایی انسان به سمت تعالی، تکامل و هدف آرمانی‌اش در کار نیست. هیچ خانواده یا دوست نزدیکی نیست تا مسیر سخت زندگی انسان را کمی قابل‌تحمل‌تر کند. در جامعه امروزی، انسان‌ها تنها بر اساس موفقیت‌های مادی و دستاوردهای جنسی‌شان قضاوت می‌شوند. در جامعه مدرن، اضطراب بشر تعجبی ندارد. طبیعتاً، واضحاً و مشخصاً، اگر انسان سرگشته در این دنیا احساس اضطراب نکند، باید تعجب کرد. درنتیجه تنها راهی که بشریت می‌تواند مرگ را فراموش کند، رو آوردن به اپیکوریسم (به انگلیسی: Epicureanism)، لذت‌گرایی یا فلسفه عیاشی است.

یکی از بهترین کتاب‌ها در مورد تغییر جامعه آمریکا از یک جامعه گناه-محور مسیحی در قرن نوزدهم، به جامعه اضطراب-محور قرن بیستم، کتاب انبوه تنها اثر دیوید رایزمن است. او در این کتاب همه جنبه‌های جامعه آمریکایی را از دیدگاه احساسات تاریخ ساز و در بخش‌های مختلف مانند فیلم، آموزش، سیاست، محل کار و حتی روش‌های تربیت کودک بررسی می‌نماید. در ادامه او نشان می‌دهد که چطور یک جامعه از محوریت جلب رضایت خداوند، به جلب رضایت گروه‌های اجتماعی حرکت می‌کند. حومه شهرهای کشورهای غربی (به‌خصوص آمریکا) عمدتاً گناه-محور و شهرهای پرجمعیت اضطراب-محور هستند. جنگ معروف فرهنگی در غرب، عمدتاً به همین تفاوت جهان‌بینی و احساسی دو گروه فوق باز‌می‌گردد.

یکی از راه‌های تشخیص یک جامعه اضطراب-محور، این است که ببینیم چطور با جهان تعامل برقرار می‌کند و جهان‌بینی‌اش بر چه فلسفه‌ و هدفی استوار است. باز کردن جامعه اضطراب-محور به دلیل دارا بودن بیشترین اهمیت در جامعه مدرن و پراهمیت‌ترین احساسات تاریخ ساز هفتگانه، لایق یادداشتی جداگانه است؛ بنابراین اکنون از بیان جزئیات خودداری خواهیم کرد. فرهنگ جامعه مدرن همواره نگران آخرالزمان و انتهای داستان تاریخ بشریت است. اینکه به چه شکلی جهان به پایان می‌رسد، انسان مدرن را واقعاً نگران کرده است. بشریت دقیق نمی‌داند که از چه طریقی منقرض خواهد شد، از طریق آب‌وهوا، جنگ هسته‌ای، یا ازدیاد جمعیت یا هزاران عامل دیگر. آن‌قدر وسواس فکری دراین‌باره پیداکرده که به مرز جنون هم رسیده است.

مسئله اینجاست که در صورت وقوع یک بحران، خواه جنگ ایالات‌متحده با ایران باشد خواه انتخابات کشور، جامعه مضطرب به این‌گونه اتفاقات با احساسات افراطی انیمه‌ای پاسخ می‌دهد. درحالی‌که یک جامعه مسئولیت‌پذیر و منطقی، روش منصور حلاج و رواقیون را برمی‌گزیند و در کمال خونسردی، درد را بدون نمایش احساسات و هرگونه شکایت تحمل می‌کند. اضطراب تنها زمانی بر بدن حاکم می‌شود که مردانگی (به معنای کیفیت داشتن قدرت، انرژی و ثبات) کاهش یابد و انسان از حالت ثبات، آرامش و خونسردی به حالت دیوانگی، جنون و فوران احساسات سقوط کند.

نزاکت سیاسی (به انگلیسی: Political Correctness) در دنیای پساکمونیستی چپ نمونه عالی از یک جهان‌بینی اضطراب-محور است. این ایدئولوژی سیاسی، بسیار ظاهرگرا و بی‌مصرف است. یعنی اعضای آن در عوض ارائه تفکراتی که واقعاً مؤثر هستند، فقط ظاهرشان را به شکلی نشان می‌دهند که انگار دیدگاه صحیحی دارند. نیاز به اثبات ندارد که سیاست‌های چپی مرتب در حال شکست خوردن هستند. برای مثال چپ‌ترین ایالت‌های آمریکا، کمترین یکپارچگی داخلی، بیشترین نابرابری و بالاترین نرخ مشکلات اجتماعی را دارند. مورد خوبی که می‌توان در این رابطه بیان کرد، اقلیت‌های جنسی هستند. انتظار این است که ملت اقلیت‌های جنسی را بپذیرد، اما اگر این گروه از جامعه مضطرب نبودند، دچار فروپاشی روانی نمی‌شدند و اصلاً مشکلی به نام حقوق اقلیت‌های جنسی وجود نداشت.

کتاب انبوه تنها، بر این تفکر استوار است که هر شخصی به دنبال تائید اجتماعی (به‌عنوان مهم‌ترین دغدغه اجتماع) خواهد بود. بنابراین همه در انبوه جمعیتی حضور خواهند داشت. اما انبوه تنهاست زیرا هیچ‌کس خاص، موثق و دارای تفکری مستقل نیست. به نظرم این توصیف بی‌نقص کلاب‌های شبانه است. همچنین در این رابطه می‌توانیم به تغییرات فرهنگی جوانان در قرن ۱۹ و ۲۰ نگاهی بیندازیم. کتاب‌های نوجوانان در قرن ۱۹، در مورد ماجراجویی‌های خارق‌العاده، عشق و دستاوردهای باشکوه بود. اما پس از زمان جنگ جهانی دوم، پارتی، رابطه جنسی و محبوبیت عمده محتوای نوجوانان را تشکیل داده است. یعنی بازگشت از ذهنیت فردگرای گناه محور به ذهنیتی که فقط اجتماع برایش اهمیت دارد.

اطمینان داریم که بیشتر نسل زد و خیلی از مخاطبین همین نوشته شخصاً با استرس و اضطراب دست‌وپنجه نرم کرده‌اند؛ چون اکثریت‌قریب‌به‌اتفاق جوانان عصر مدرن همیشه در معرض اتفاقات پراسترس قرارگرفته‌اند. از یک‌سو غرب مدرن از هرگونه تصمیم‌گیری قدرتمند، قاطعانه و مهم (مانند اعلان‌جنگ، فداکاری شخصی و ایستادن برای منافع ملی) عاجز است و از سوی مشغول شیطانی سازی، له کردن و تخریب مفاهیم مثبتی مانند مردانگی، غرور و قهرمانی است. به‌طور بنیادین، اضطراب سوخت محرک زوال جامعه است. جامعه‌ای که تنها آرام ساختن اضطراب ضعفا، اقلیت‌ها و ناتوانان برایش مهم باشد، قاعدتاً اهمیتی به حفظ خود برای نسل‌های آینده نمی‌دهد تا به یک جامعه قدرتمند تبدیل شود، اعمال بزرگ انجام دهد و تاریخ سازی کند.

دیوید رایزمن در کتاب انبوه تنها اشاره می‌کند که در قرن نوزدهم اشخاص با احداث معدن نقره و یا ساخت کارخانه ثروتمند می‌شدند اما در قرن بیستم رویکرد موفقیت به بالا رفتن از قله‌های سلسله‌مراتب شرکت‌ها تغییر پیدا کرد. رایزمن درست می‌گوید. در حال حاضر بیشتر افرادی به که دانشگاه‌های برتر جهان ورود پیدا می‌کنند، ذهنیتی خلاقانه، شجاع و یا رهبر گونه ندارند. بیشترشان فقط افراد مهر‌طلبی (به انگلیسی: People Pleaser) هستند که در خدمت خوشی دیگران‌اند و از چند فیلتر اجتماعی گذشتند. البته جامعه مدرن امروزی تنها نمونه اضطراب-محور در تاریخ نیست. اواخر امپراتوری روم و یا رژیم باستان پیش از انقلاب فرانسه از دیگر نمونه‌های معروف جوامع اضطراب-محور هستند. در هر دو نمونه فوق، تلاش شد تا از طریق محبوبیت و محبوب بودن، اقتدار اجتماعی کسب شود و همان‌طور که تاریخ اثبات کرد، نتیجه آن چیزی جز فلاکت نبود.

همان‌طور که غرور مردانه‌ترین محور احساسات تاریخ ساز است، اضطراب با اختلاف زنانه‌ترین آن‌هاست. جوامع اضطراب-محور به زنان اقتدار اجتماعی و قدرت سیاسی بالایی می‌دهند و برایشان حقوق‌های رادیکالی قائل هستند تا بتواند ساختارهای دادگاه مانند جوامع این‌چنینی را بهتر هدایت کنند. همچنین زنان می‌توانند احساسات و اضطرابشان را به‌راحتی بروز دهند و قضاوت نشوند، بر خلاف مردان که با این کار شجاعت، لیاقت و شایستگی‌شان زیر سؤال می‌رود. در انتها نیز باید گفت وقتی جامعه مرتب به دنبال ستایش، جلب رضایت و تائید دیگران باشد، مضطرب می‌شود و راهش را گم می‌کند. بنابراین مردم برای رهایی از این احساس آزاردهنده، دیوانه کننده و ناراحت‌کننده، به یک قدرت برتر چنگ خواهد زد. دستیابی به چنین قدرت برتری، فقط از دو مسیر امکان‌پذیر خواهد بود: الهی و غیر الهی.

اگر جامعه خداوند را برگزیند، دوباره راه خودش را خواهد یافت. اما اگر مسیر انتخابی‌اش، بت‌سازی از یک انسان ماورایی مانند سزار باشد، برای فرار از اضطراب به تمامیت‌خواهی و توتالیتاریسم توسل خواهد جست. به همین ترتیب بود که فرانسه، روسیه، روم و یونان به ترتیب در برابر ژاکوبن‌ها و سپس ناپلئون، استالین، گایوس یولیوس سزار و اسکندر مقدونی زانو زدند. من و تو به‌عنوان یک انسان، دو راه بیشتر نداریم. راه نخست، منفعل بودن محض در برابر اتفاقات و راه دوم، فعال بودن محض است. ما می‌توانیم کنش‌پذیر باشیم و در برابر مستبد آینده تسلیم شویم، یا کنشگر باشیم و با مجهز شدن به زره پولادین دانش و در دست گرفتن سلاح قدرتمند عقل جهان آرمانی خود را بسازیم.

نسل زدروانشناسیسیاستتاریخفلسفه
دانش گرا | سایت: Vitaro.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید