شیوا فرهمند راد | با نمایش سریال «گامبی وزیر» The Queen's Gambit در شبکهی Netflix باری دیگر تب شطرنج جهانی را فرا گرفتهاست. موضوع این سریال داستان دختری یتیم است که در پرورشگاه ویژهی دختران با دیدن صفحهی شطرنج مرد سرایدار، پنجرهای رو به جهانی تازه به رویش باز میشود و زندگانیاش دگرگون میشود. سریالیست خوشساخت و دیدنی.
به نوشتهی روزنامهی سوئدی داگنز نوهتر (۱۸ نوامبر ۲۰۲۰) فروشگاه اینترنتی Adlibris اعلام کرده که فروش شطرنج پس از نمایش این سریال ۵۰۰ درصد افزایش داشته و فروش کتاب خودآموز شطرنج «۳۵ تمرین آسان و جالب» ۴۰۰ درصد بالا رفتهاست. گویا بالاترین رقم مشتریان در میان زنان ۳۶ تا ۵۵ ساله است که علاقهشان به شطرنج بار دیگر شکوفا شدهاست. حراج اینترنتی Ebay نیز در طول ده روز پس از آغاز نمایش این سریال ۲۷۳ درصد افزایش در خرید شطرنج ثبت کردهاست.
این تب شطرنج مرا به یاد تبهای ادواری خودم در این زمینه میاندازد. گوشههایی را در بخش ۳۸ «قطران در عسل» به اختصار نوشتهام که اینجا به شکلی دیگر تکرار میکنم. اما باید عقبتر و به کلاس هشتم (دوم دبیرستان) در اردبیل برگردم، و نخستین آشناییم با شطرنج. نمیدانم چرا و چگونه دفترچهای کوچک و لاغر حاوی آموزش حرکت مهرههای شطرنج به دستم افتاد. در صفحهی آخر آن یک صفحهی شطرنج ۸ در ۸ سانتیمتر چاپ شدهبود، خانههای آن را تیغ زدهبودند، به گونهای که میشد مهرههایی از مقوای نازک را که در کیسهای پلاستیکی لای دفترچه وجود داشت، در آن شکافها فرو کرد، و بازی کرد.
خیلی زود، درست مانند الیزابت هرمان در این سریال، در جهان شگفتانگیز و اسرارآمیز شطرنج غرق شدم. معلوم شد که یکی از همکلاسیهایم، شطرنج بلد است. او از نظر آزادیهای بیرون از خانه درست نقطهی مقابل من بود. بعد از دبیرستان به «باشگاه تفریحات سالم» که دو تا در اردبیل داشتیم میرفت: بیلیارد، پینگپونگ، و شطرنج بازی میکرد و با وزنهها پرورش اندام میکرد. او حاضر نبود روی آن صفحهی قلابی و فسقلی با من شطرنج بازی کند، و بهزودی من نیز، دور از چشم پدر و مادر، به آن باشگاهها کشاندهشدم.
آه، چه احساس غریبی بود بازی کردن با آن مهرهها! با دلهره و اضطرابی بیمانند بازی میکردم؛ قلبم درون گوشهایم میتپید؛ دستم هنگام حرکت دادن مهرهها میلرزید: «کشته شدن» هر یک از مهرههایم، از سرباز و فیل و اسب و... سخت غمگینم میکرد. هر یک از مهرهها برایم شخصیت داشتند. کشتههایم را کنار دستم میگذاشتم و پیوسته دلجویانه نگاهشان میکردم: چند کشته دادهام؟ چرا؟
این باشگاهرفتنها چند بار بیشتر نبود، زیرا که پول توجیبیام برای آن نمیرسید. تا یکی دوسال پس از آن هیچ همبازی، یا حتی خود شطرنج را نداشتم. کلاس دهم بودم در دبیرستان کسری که داوطلب خواستند برای مسابقهی شطرنج دبیرستانهای اردبیل، و داوطلب شدم. در یکی از اتاقهای ادارهی آموزش و پرورش به گمانم ده نفر بودیم که باید با هم مسابقه میدادیم، به شیوهی «یکحذفی»، یعنی هر بازیکن با یک باخت حذف میشد. نخستین حریفم را با بازی «ناپلئونی» و در چهار حرکت مات کردم. او تا سالها بعد هر بار که مرا در خیابان میدید، به دوستانش نشانم میداد و میگفت: این، مرا ناپلئونی مات کرد! در آغاز آشنایی الیزابت هرمان با شطرنج در این سریال هم، از آن مات چهار حرکتی سخن میگویند (همان صحنهی عکس بالا: نوبت سفید است، با وزیر پیادهی جلوی فیل سیاه را میزند - کیش و مات!).
در طول ساعات همان پیش از ظهر، حریفهای بعدی را نیز یکیک شکست دادم، و رسیدم به فینال. سخت خسته بودم. احساس میکردم که توی سرم خالیست. دلم چای میخواست، یا چیزی شیرین. اما هیچ خوردنی در دسترس نبود. حتی به عقلم نرسید که بروم و کمی آب بنوشم. حریفم ظاهری خشن و پر نخوت داشت. مهرهها را روی تخته میکوبید. توی دلم را خالی میکرد. پس از یک بازی بسیار طولانی و خستهکننده، باختم... رئیس دبیرستان، آقای محمد بدر، هیچ راضی نبود از این که دوم شدهام!
در آن سالها با پسرداییهایم که در شهر دیگری بودند، شطرنج مکاتبهای بازی میکردیم. اما در آن روزگار ادارهی پست لاکپشتی بود و درست و منظم کار نمیکرد، و بازیهایمان پس از چهار پنج حرکت، با انتقال آنان به شهری دیگر، و رفتن من به دانشگاه و تهران، قطع شد.
در دانشگاه صنعتی آریامهر اتاق شطرنج پر رونقی داشتیم. خسرو هرندی (۱۳۹۷ – ۱۳۲۹) قهرمان شطرنج ایران و نخستین «استاد بینالمللی» (بعدی) ایران دانشجوی دانشگاه ما بود. اما اکنون فصل این و آن تظاهرات دانشجویی، فصل سیاسیشدن بود و به زندان رفتن. هنوز یکی دو بار به اتاق شطرنج سر نزدهبودم که آن را برچیدند و تبدیل شد به اتاق کوهنوردی که «سیاسی»تر بود!
شطرنج برای من در بازیهای خوابگاه دانشجویی، و سپس در زندان ادامه یافت. در کتابخانهی خیلی کوچک و محقر زندان موقت شهربانی تهران (همان «فلکه»ی معروف) با ناباوری مجموعهای کامل از «کتاب هفته» را یافتم که چندی م. ا. بهآذین و سپس شاملو سردبیر آن بودند.
بخش شطرنج «کتاب هفته» را بیش از همه دوست داشتم. مسئلههای مات در دو یا سه یا چهار حرکت؛ بازیهای نبوغآسای پل کرس Keres، میخائیل تال، باتوینیک، آلیوخین و دیگران مو بر تنم راست میکرد، از این زیبایی اشک به چشمانم میآمد. شطرنج: جهانی پر از رمز و راز؛ جهانی بیپایان و شگفتانگیز. اما هنوز، تا این روزی که اینجا در کتابخانهی زندان موقت شهربانی نشستهبودم، خود شطرنجی نداشتم – و هنوز، نزدیک پنجاه سال پس از آن، اینجا که در استکهلم پشت کامپیوتر نشستهام، فرصتی نیافتهام که خود شطرنجی به سلیقهی خود بخرم و در خانه داشتهباشم.
یک مسابقهی شطرنج در بندمان راه انداختیم: جدول درست کردیم، چارت کشیدیم، مقررات وضع کردیم – و من، با آنکه تمرین و تجربهی خوبی نداشتم، با آنکه یکی از "جوجه"های بند بودم، با اینهمه یکی از فعالان این مسابقه شدم. نزدیک به نیمی از زندانیان بند در مسابقه شرکت کردند. اما با هر قدم و با جدیتر شدن بازیها، یکیک صحنه را خالی کردند. کسانی حتی تئوری بافتند که در شرایط کشتن و کشتهشدن رفقایمان در خیابانها و زیر شکنجه، چه جای بازی و شطرنج است؟ سرانجام باز من به مقام دوم رسیدم؛ همچون امتحان دیپلم ریاضی در اردبیل، و همچون مسابقهی شطرنج دبیرستانهای اردبیل برای اعزام به اردوی رامسر.
تب شطرنج در بند ما در آن سال در واقع از جای دیگری ناشی میشد: جنگ سوسیالیسم و سرمایهداری روی میز شطرنج. مسابقهی قهرمانی جهان میان باریس اسپاسکی از اتحاد شوروی و بابی فیشر از امریکا. کسی در بند سیاسی از فیشر طرفداری نمیکرد، یا جرأت نداشت در برابر فشار جمعی که همه طرفدار اسپاسکی بودند، از فیشر طرفداری کند. در نخستین بازی، فیشر یک اشتباه کرد و اسپاسکی فیل او را بهدام انداخت. بسیاری از همزنجیران از این بازی به هیجان آمدهبودند و بسیاری در حال تکرار و تفسیر بازی بودند. اما پیشتازی اسپاسکی چندان دوام نیاورد و او خسته از اداهای فیشر، پس از 24 بازی، سرانجام مسابقه را باخت و مایهی یأس ما طرفدارانش شد.
سپس شطرنج برای من در تبعید پادگان چهلدختر، در اردوگاههای پناهندگی باکو، مینسک، و سوئد هم ادامه یافت. گاری کاسپاروف ۲۰ ساله نیز ساکن بخش دیگری از اردوگاه باکو بود و گاه با کسانی از ما فوتبال بازی میکرد، اما نه شطرنج. میگفت بازی کردن در آن سطح، بازی او را خراب میکند.
در ساختمان شماره ۴ مینسک نیز مسابقهای میان خودمان برگزار کردیم. سه نفر بودند که به درجات گوناگون خیلی بهتر از دیگران بازی میکردند: مهران، و مهدی، که هر دو با صفت «شطرنجباز» شناخته میشدند، و نیز مرتضی. به گمانم آن مسابقه پیش از رسیدن به جایی، در اثر دعواهای شخصی و سیاسی، تعطیل شد. اما مهران و مهدی پیوسته به خانهی من میآمدند و تازهترین بازیهای جهانی را برایم تفسیر میکردند. هر سه اکنون در آلمان هستند. مهدی هنگامی که هنوز در گوتنبورگ سوئد بود یک بار در استکهلم به دیدنم آمد و یک دست شطرنج خیلی ساده برایم سوغاتی آورد، که هنوز تنها شطرنجیست که دارم. مرتضی هم یک بار از آلمان آمد و مرا برد و «خانهی شطرنج» استکهلم را نشانم داد، که اکنون دیگر وجود ندارد.
هنگام انتظار در قرارگاه پناهندگی هوفورش Hofors سوئد، باز تب شطرنج دامن جهان را و کسانی را در کمپ ما گرفت، زیرا که قهرمان جهان گاری کاسپاروف ۲۳ ساله در نبردی با آناتولی کارپوف از مقام قهرمانی خود دفاع میکرد. من که طرفدار کارپوف بودم این بازیها را از رادیو دنبال میکردم و برای علاقمندان شرح میدادم. این مقدمهای شد برای برگزاری یک دوره مسابقه شطرنج قهرمانی کمپ پناهندگان، و من در بازی پایانی از حریف نیرومندم، هممیهنی ارمنی، بردم و اول شدم. تنها «کاپ» قهرمانی که از سراسر زندگانی شطرنجیام دارم، از همین مسابقات است!
در همان قرارگاه پناهندگی یک بار قهرمان باشگاه شطرنج شهر یئوله Gävle که مردی میانسال و مهاجر مجار بود در یک بازی سیمولتانه، یعنی همزمان با همهی ما، همهمان را برد، اما در پایان گفت که بازی مرا بیش از همه پسندیدهاست و دیگران باید از من یاد بگیرند که «فکر» کنند و بازی کنند! پس قهرمانیم بهحق بود! یک بار نیز با اعضای همان باشگاه تکتک بازی کردیم، و من یک بازی برده را از شدت هیجان مساوی کردم.
از آن پس، در طول سی و چند سال گذشته، تنها سه چهار بار و با فاصلههای دراز شطرنج بازی کردهام.
و اینک... تبی تازه!