?توی این پُست، درمورد موضوعات زیر حرف زدیم??
*ماه رمضون
*نماز عید فطر
*مسجد
*فعالیت در مسجد
*مدرسه
*معلم نگارش
*یاکریم
*ازدواج
*گولاخ کسن
*دختر مذهبی
*دخترای چادری(کلاغ سیاه؟!)
*چرخهی موفقیت در زندگی
*مقایسه کردن
*داستان آرچی و خَرِش
*داستان کبابِ غاز
به نام الله مهربان.
سلام بچه ها.
حالتون چطوره؟?
خب خب.
آقا بیایم کمی درمورد یسری مسائل با هم حرف بزنیم.
اممممم. بذار ببینم از چی شروع کنیم.
بذار از ماه رمضون شروع کنیم.
آقا راستی.
میدونید معنیِ اسم همین پُست(رامادان) چیه؟
اگه گفتی.
میشه رمضان :))
آره. انگلیسیه کلمهاش.
خب میدونی واقعیتش این ماه رمضون خیلی ماهِ خوبیه.
اصلا این روزا خیلی باحاله.
مثلا ساعت 4 صبح بیدار میشی و درحالی که چشماتم بزور باز میشه، غذا میخوری?
میدونی الان خب ماه رمضون افتاده موقع عید نوروز.
از دوم عید شروع شد ماه رمضون.
و من فکر میکردم دیگه هیچ جا نمیخوایم بریم.
ولی خب این مدل شد که بعد از افطار میرفتیم عید دیدنی.
خدایا شکرت.
آره اینطوری.
و بعد آقا یه چیزی.
نمیدونم یوتیوب میرید یا نه.
ولی من یه ویدیو هایی میدیدم درمورد همین رمضون.
مثلا یچیزایی مثل ولاگ و اینا.
وای حاجی.
این خارجیا چقدر با ذوق و شوق هستن.
اصلا کیف میکنم وقتی اینارو میبینم.
چقدر خانوماشون با سلیقه هستن.
حتی دختراشون.
وایسا یه عکس بدم.
ببین.
خخخ.
آدم دلش نمیاد افطار کنه??
مثلا یسری دخترا بودن واقعا چقدر باحال بودن.
قشنگ کیک اینا درست میکردن.
آدم وقتی اینارو میبینه، امید به زندگیش بیشتر میشه.
ولی واقعا این خارجیا خیلی به ماه رمضون اهمیت میدن.
حالا اون مسلموناشونا.
آره.
حالا یسری اصطلاحات هم یاد گرفتم.
مثلا WUDU. میدونی چیه؟
اگه گفتی :)
میشه وضو.
یا جُنُب رو میدونی چی میگن بهش؟
رویای خیس(wet dream). خخخ.
آره اینطوری.
خلاصه روزای باحالیه.
راستی داشتم چند روز پیش یه متن میخوندم که اتفاقا درمورد روزه گرفتن بود.
عکساشو گرفتم.
بذار آپلود کنم بخون.
حتما بخون.
جالبه.
حالا آقا یه چیزی.
شما بعد از سحری، میخوابید؟
من که میخوابم.
نمیتونم بیدار بمونم.
چون شب رو دیر میخوابم.
نمیدونم اصلا آدم دلش میخواد شب رو بیدار بمونه.
ولی خب دیگه آدم وقتی بعد از سحری میخوابه، تا ساعت 10-11 هم میخوابه دیگه.
من خودم این روزا تا ساعت 11 اینا میخوابم.
یعنی خودم باورم نمیشه?
ولی میخوام سحر خیز بشم.
بابا چیه اصلا این.
تا 11 میخوابی، بعد پا میشی میبینی آفتاب در اومده و هوا گرمه و...
اصلا خیلی بده.
میدونی میخوام خودم بعد از این پُست برم اون پادکست "حس و حال 3هفته پنج صبحی بودن" رو گوش بدم.
مطمئنم بعد از گوش دادن، انرژی میگیرم که سحرخیر باشم.
چون توی اون پادکست، قشنگ از حس و حالش گفتم.
حتما برم یبار دیگه گوش بدم.
آره اینطوری.
آهان یه چیزی.
چقدر یه چیزی گفتم??
شما نماز عید فطر میرفتید؟
وقتی ماه رمضون تموم میشه، فرداش عید فطره.
بابا من همیشه میخوابیدم :/
میگفتم بابا ولش حاجی بیا بخوابیما.
ولی الان اصلا یجوری شدم.
میگم بابا چیه این خواب.
ولش.
بیا امسال بریم.
میدونی توی گروه مسجد، هر سال میگن که مثلا ساعت 6 صبح اینا بریم برای کمک.
میدونی مسجد ما پُشتش یه فضایی هست که راحت میشه اونجا زیرانداز اینا انداخت.
و هر سال همین کارو میکنن.
میرن زیر انداز اینا میندازن و نماز جماعت برگزار میشه.
من امسال ان شاءالله میخوام برم.
ولش خواب رو.
ولی خیلی حسش خوبیه.
ای خدا ای خدا.
حتما میرم هم کمک میکنم و خودمم نماز میخونم.
البته شاید رفتم مکبری کردم :)
البته نه بلد نیستم نماز عید فطر رو.
حاجی اصلا نماز عید فطر چجوریه؟?
دو رکعته؟
بذار برم بپرسم ببینم.
...
خب پرسیدم از مامانم.
گفت آره دو رکعته.
5 تا هم قنوت داره :|
خخخ. حاجی دهنمون میخواد سرویس بشه ها??
هی خم شو پاشو?
دیگه هرچی خوردی رو بالا میاری??
خخخ. برم باز سرچ کنم یاد بگیرمش.
ولی خیلی داستان داره ها.
باید برم فیلم کاملشو ببینم.
آره حاجی جان اینطوری.
خلاصه ماه رمضون خیلی خوبه.
مخصوصا اون نماز عید فطر.
بذار یکم درمورد مسجد حرف بزنیم.
ببین.
من میگم که حتما مسجد برید.
حالا اگه پسر هستید، حتما مکبری اینا هم برید.
بابا بذار روت باز بشه.
جدی میگم.
من باور کن اولش اینقدر خجالت میکشیدما.
اصلا نمیتونستم تصور کنم که برم مکبری کنم.
میگفتم نه بابا ول کن.
ولی الان خیییییلی راحت میرم.
چون رفتم و ترسم ریخت.
میدونی من خودم اولین بار که میخواستم برم، گفتم ببین حتی اگه شده جیش هم میکنم شلوارم ولی میرم.
نمیخوام بعدا حسرت بخورم.
بگم عه کاش یه بار میرفتم مکبری میکردم.
اصلا حس و حالش رو تجربه میکردم.
و رفتم خداروشکر. حالا اومدم یه پادکست هم ضبط کردما.
اسم پادکست هست: مسجد بریم یا نریم؟ خوبیها و بدیهاش چیه؟
توی این پادکست اومدم درمورد مزایا و معایب مسجد گفتم. و تجربهی قرآن خوندن و مکبری کردن رو هم گفتم.
واقعا میدونی چیه؟
خب من الان یادم نیست که توی اون پادکست چی گفتم.
ولی الان خیلی دلم میخواد برم ببینم دقیقا چی گفتم :)
واقعا چقدر خوبه آدم اینطوری داکیومنت کنه.
حالا درمورد این داکیومنت کردن، جلوتر کمی حرف میزنیم.
آره اینطوری.
خلاصه که برید مسجد.
برید تا پر رو بشید.
پر رو از جهت مثبت.
من الان واقعا اعتماد به نفسم خیلی زیاد شده.
یکی از دلایلش، همین مکبری کردنه.
اون روز، روز اول عید بود و ما رفته بودیم خونهی مامبزرگم تا وقتی مهمون میاد، پذیرایی کنیم.
چون مامبزرگم بالاخره نمیتونه تنهایی، پذیرایی کنه.
آقا عصر شد و دیدم که کم کم داره اذان میگه.
بعد یه مسجد هم دو کوچه بالاتر از خونهی مامبزرگم هست.
با خودم گفتم حاجی جان به نظرت بریم این مسجد نماز بخونیم؟
یکم یجوری شدم.
چون تا بحال نرفته بودم.
بعد گفتم آره بابا بیا بریم.
تازه شاید رفتیم مکبری هم کردیم.
آقا خلاصه آماده شدم و رفتم.
و بعد رفتم داخل مسجد و دیدم که آدما دارن نمازم میخونن.
یه لحظه تعجب کردم.
با خودم گفتم بابا پس نماز جماعت برگزار نمیشه؟
دیدم مُلّا(به قول تُرکا: مالّا?) نشسته روی صندلی.
رفتم سلام دادم و گفتم آقا نماز جماعت برگزار نمیشه؟
گفت چرا اذان رو بگن بعد.
گفتم باشه. فقط من میتونم نماز مغرب رو مکبری کنم؟
گفت والا یه مکبر داریم. بعد دیدم همون لحظه طرف اومد.
بعد بهش گفتم آقا اجازه میدی من نماز مغرب رو برم مکبری کنم؟
گفت بله خواهش میکنم و اینا.
حالا از من کوچیک بودا.
حالا کاری نداریم.
آره بعد رفتم مکبری کردم. اولش استرس داشتم. اصلا یجوری بود.
ولی خب درکل اوکی بود.
بعد، نماز عشاء که تموم شد، دیدم قرآن میارن.
حاجی قرآن بودا!
خخخ.
اندازهی ساندویچ یکونیم متری بود?
خخ. استغفرالله. خدایا ما رو ببخش :)
واقعا تابحال از اون قرآن ها ندیده بودم.
چقدر بزرگ بود و سنگین!
یعنی چهارتا بر میداشتی، کمرت میشکست.
رفتم منم یه چهارتا برداشتم و واقعا نفسم در نمیومد?
آره.
خلاصه قرآن پخش کردیم و رحل هم پخش کردیم.
بعضیا شون چپ چپ نگاه میکردن به من :|
خخخ. فکر کنم با خودشون میگفتن این پسره کیه که نیومده اینقدر فعاله.
البته تیپ هم زده بودما. یعنی تیپم به محیط مسجد نمیخورد?
البته نه در اون حد. ولی خب شاید بخاطر اونم بود.
خلاصه قرآن خوندن و خیلی چسبید.
بخدا خیلی لذت بخشه.
خدایا مرسی که مسجد رو آفریدی :)
آره حاجی بعد دیدم چایی هم آوردن?
حالا نمیدونم همیشه چایی میدادن یا فقط اون روز بود.
چایی هم یکم خوردم ولی دیدم واه واه گرمم شد دیگه نخوردم?
آره. بعد رفتم خونه(خونهی مامبزرگم).
بعد رسیدم خونه. گفتم مامبزرگ چرا این مسجد، زیاد آدم مادم نمیاد؟
کلا سه ردیف بود.
توی مسجد خود ما اصلا جا نمیشه.
اینقدر آدم میادا. کوچیک، بزرگ، بچه، پیر، معتاد?
خخ معتادم حاجی البته فقط میان میشینن روی صندلی??
آره.
بعد گفتم چرا این مسجد شما اینطوریه؟ کم جمعیت بود.
گفت میدونی آدمای این محله دیگه پیر شدن و بعضیا شون هم از دنیا رفتن. بخاطر همین.
گفتم عه آره راس میگی.
حالا اینم بگم. معتاد که گفتم میان مسجدمون، زیر 20 هستن :|
حالا بخاطر همینه که من داد میزنم میگم بابا جون مادرتون توی مدرسه بیاید درمورد این چیزا حرف بزنید.
بخدا اینارو میبینم، خیلی ناراحت میشم.
و هیچ کاری هم از دست خودم بر نمیاد.
خب چیکار کنم؟
برم بگم داداش نکش؟?
به قول یه نفر، بابا طرف داره حال میکنه بعد تو بهش میگی نکش؟ :/
خلاصه اینطوریه.
اصلا نزدیک طرف که میشی، بوی سیگار میکُشه آدم رو به مولا.
واقعا همیشه توی دلم میگم خدایا خودت مارو هدایت کن.
حالا ولش بگذریم.
خلاصه وقتی رفتم اون مسجد و مکبری هم کردم و کمی هم کار کردم، اصلا به مولا اعتماد به نفسمم بیشتر شد.
گفتم بابا ایول. قبلا اصلا میترسیدی ولی الان قشنگ پا میشی فعالیت میکنی و...
اصلا خودمم حس میکنم که نسبت به قبل، خیلی اعتماد به نفسم بیشتر شده.
میدونی. آدم بعضی وقتا توی زندگی یه پیشرفت هایی میکنه که کلی کتاب خوندن و آموزش دیدن و اینا، به گَرد پای این پیشرفتتم نمیرسه.
واقعا.
خلاصه حرفم از این اومد که حتما مسجد اینا برید.
برید تا روتون باز بشه.
بعدشم. گفتم که فعالیت کنید.
ببین مثلا توی مسجد خودما هم بعضیا میان و فقط نماز میخونن و آروم در میرن :|
من خودم خیلی بدم میاد.
میگم بابا پاشو مسجد رو بچرخون.
قشنگ قرآن پخش کن، مکبری کن و...
طرف میاد آروم نماز میخونه و آروم هم میره.
من خیلی بدم میاد.
میگم آدم باید قشنگ زبر و زرنگ باشه.
قشنگ هرجا میری، پاشو کار کن.
واسه خودت خوبه.
نه اینکه بگن آره فلانی هم کمک میکنه و آفرین و...
نه. بخاطر خودت کار کن.
تا خیلی چیزا رو یاد بگیری.
باور کن خیلی از دخترا هستن که بلد نیستن حتی یه نخ سوزن هم دستشون بگیرن.
یعنی مثلا جورابش که پاره شده، میده مامانش میدوزه :|
مامان. بیا جوراب منو بدوز :|
خداییش این دختر فردا که همسر یا مامان شد، واقعا میخواد چیکار کنه؟
حالا درسته اینا واقعا چیز خاصی نیستن.
ولی خب آدم باید انجام بده تا یاد بگیره و بدنش عادت کنه.
تا مثلا فردا که خواست یبار، یه سوراخی(hole) رو بدوزه، آه و ناله نکنه. خخخ.
بعضی از مامانا خیلی خوبن و قشنگ از دختراشون کار میکشن.
قشنگ بهشون مسئولیت میدن.
آی پاشو ظرفارو بشور. ناهار درست کن. فلان کارو کن.
باور کن این دخترا توی زندگی خودشون، خیلی موفق میشن.
همیشه هم خونشون ترتمیزه و عشق میباره از توش.
ولی خب اونایی که اصلا خونهی باباشون کار نکردن، میبینی خونهشون انگار یه ساله که نظافت نشده?
همه جا تار عنکبوت بسته??
باور کن این کار کردن خیلی تاثیر داره.
یعنی من عاشق اینجور مامان ها هستم.
هرچند مامان خودم، از من که کار نمیکشه.
مثلا من خونهی مامبزرگم کار میکنم؛ مثلا ظرف مَرف میشورم و اینا، عمم میگه آره محمد معلومه مامانت توی خونه ازت کار میکشه ها.
میگم اتفاقا. اصلا کاری نداره باهام. ولی خب من خودم پا میشم کار میکنم.
چون میدونم بابا(خیلی عذر میخوام) به ک*ون گشادی چیزی نمیدن. خخخ. والا.
مگه نه؟
خلاصه میگم بالاخره مسجد اینا هم میرید، کار کنید.
اینارو به خودمم دارم میگما.
من همیشه خودمم مخاطب قرار میدم. فقط با شما نیستم.
با خودمم هستم.
حالا من خودم اگه لباسم پاره بشه، خودم میدوزم.
درسته حالا خیلی خوب هم نمیدوزم.
مثلا میبینی تازه جوراب رو دوخته بودما، ولی باز نخاش در اومد??
خخخ. ولی خب دست و پا میزنم بالاخره :)
آره اینطوری.
خدایا شکرت واقعا.
شکرت که نخ سوزن داریم :))
حالا بذار آخر سر طوفانی شکرگزاری میکنیم.
خب دیگه چی بگیم؟
بذار ببینم.
آهان.
میدونی دلم واقعا برای مدرسه تنگ شده :|
خدایا چقدر خوب بود.
واقعا میرفتیم قشنگ آب و هوامون عوض میشد.
حالا درسته یسری چیزا هم روی مُخ بودا. ولی خب واقعا خیلی خوب بود.
دلم برای اون معلم نگارشمون تنگ شده.
چقدر معلم خوبی بود.
آخرین روز دلم میخواست بغلش کنم.
ولی خب گفتم حاجی این تباها میان داستان درست میکنن.
حالا کاری نمیکنیم، داستان میسازن. حالا ببین اگه بخوایم یه همچین کاری کنیم دیگه چیکار میکنن.
والا.
این معلم واقعا خیلی چیزا بهمون یاد داد.
مخصوصا توی قضیهی ازدواج و اینا.
واقعا خدا حفظش کنه.
یبار گفت دخترش بیماری داره.
خدایا خودت دخترشو خوب کن.
میگفت نمیدونم بهش آمپول میزنم و اینا.
ان شاءالله سریع خوب بشه.
خدایا همهی بیماران رو شفا بده.
خدایا شکرت که سلامتی داریم :)
آره.
میدونی اینقدر معلمِ فهمیدهای بودا.
خودش میگفت من جمعه ها میام مدرسه رو جارو میکنم.
میگه حالا شماها به این چیزا توجه نمیکنید.
ولی خب ما جارو میکنیم.
دستشویی هم میشوره.
راس میگه.
چاخان نمیگه.
من دستشویی که میرفتم، اصلا باور کن اینقدر برق میزدا.
اصلا خیلی فهمیده بود.
خدا حفظش کنه ان شاءالله.
ولی خیلی مردِ باعُرضهای بود.
واقعا مرد بود.
خداییش خیلی از مَردا فقط سیبیل(mustache) دارن.
و صدای کلفت.
وقتِ کار کردن که میشه، موش میشن :|
اینجور مَردا رو باید برداری و روی هوا بچرخونیشون و پرت کنی قبرستون?
خخخخ.
آره اینطوری.
خخخ یه چیزی یادم افتاد.
یه بار توی شاد(شبکه آموزشی دانش آموز)، بیوگرافی یکی از بچه ها رو دیدم که لامصب خیلی باحال نوشته بود.
نوشته بود: معلمِ تربیت بدنی ما، نه تربیت داشت نه بدن??
واای خدا لعنتت نکنه. چقدر حق.
راس میگه واقعا. نه تربیت داشت نه بدن?
خخخ.
ای خدا شکرت که ما میتونیم بخندیم :)
خدایا شکرت که لب(lip) داریم :))
راستی بچه ها.
یاکریم هامون، بچه به دنیا آوردن.
وایسا عکس شونو بدم.
وایسا.
خب.
خخ. ببین چقدر زود بزرگ شدن.
حالا سهتفنگدار رو دیدی؟?
ایناها:
خخخ??
وسطی، مامانشونه.
کناری ها هم بچه هاشه.
خدایا چقدر این یاکریما باحالن.
خیلی شیرینن.
من هی اینور میرم، اونور میرم، ازشون عکس میگیرم.
مامانم میگم محمد بسه گوشیم حافظهاش پُر شد.
خخخ.
چیکار کنم خب یاکریمارو خیلی میدوس :))
بگذریم.
خب خب خب.
دیگه چی بگیم حاجی جان؟
اممم.
بذار از ازدواج بگم.
میدونی چند روز قبل رفته بودیم خونهی فامیل جدید :)
خونهی پدر خانومِ داداشم.
وای خیلی اصلا یجوری شدم اولش.
میدونی یاد چی افتادم؟
یاد اولین روز افتادم که رفتیم خانوادگی خونه شون.
عه یادش بخیر.
میدونی خب اولین بار مامانم و آبجیم رفته بودن.
بعد داداشم رفت. بعدش قرار گذاشتن که یه بار هم خانوادگی بریم.
یادش بخیر واقعا.
میدونی اون روز، نیمه شعبان بود.
منم مسجد میخواستم برم.
مامانم بهم گفت محمد زود بیا ها.
میخوایم بریم.
گفتم خب باشه.
رفتم مسجد و بعدِ نماز اومدم خونه.
آماده شدیم و رفتیم.
اصلا خیلی جالب بود.
درمورد سکه و این چیزا حرف زدن.
خخ داداشم خیلی استرس داشت.
اصلا عرق میکرد :|
واقعا من باخودم میگفتم چرا این داداشِ ما اینقدر استرس داره؟
حالا بعد توی خونه بهش گفتم داداش چرا استرس داشتی؟
گفت میدونی واقعا استرس داره.
حالا خودت تجربه میکنی میفهمی.
من بهش گفتم نه بابا استرس نداره که.
خب نهایتش نمیشه.
خب این همه دختر.
قحطی(famine) که نیست.
خب کبرا نشد، میریم سراغ صغرا?
والا.
ولی خداییش کبرا عجب اسمیه. خخ.
آدم اسم زنش کبرا اینا باشه، دیگه میترسه نزدیکش بشه??
خخخ وای خدا.
+کبرا.
+کبرا خانوم.
-بله بله؟ چیه؟
+پس چیشد این ناهار ما؟
-(با صدای کلفت بخونید?): بابا باشه دیگه میارم. چخبرته؟ مَرد هم مَردای قدیم.
مَردای الان 6 ماهه شدن. اصلا یکم صبر و تحمل ندارن. عه :/
خخخ??
میدونی وقتی خودم داشتم با صدای کلفت میخوندم یاد چی افتادم؟
یاد گولاخ کَسَن.
میدونی گولاخ کسن چیه؟
ببین گولاخ یعنی گوش(ear).
کَسَن هم یعنی کسی که میبُره.
کلا میشه کسی که گوش میبُره.
بابا این یه صدای خیییلی معروفه که باهاش بچه هارو میترسونن?
میخوای گوش بدی؟
بذار پیداش کنم.
خب.
بفرما: گولاخ کسن(سرچ گوگل) / لینک یه سایت.
خخخ. یبار خونهی مامبزرگم بودیم و دختر عموم شلوغ میکرد.
منم این ویس رو توی گوشیم داشتم.
حاجی پخشش کردم و گفتم که آره الان میاد.
یعنی مثل چی ترسیده بود??
بعد کم مونده بود گریه کنه.
گفتم بابا این الکیه.
خلاصه بزر آرومش کردیم.
خخخ.
ولی انصافا صداش خیلی ترسناکه.
من هنوزم میترسم از صداش.
این چیه واقعا?
خخخ.
ای خدا شکرت.
آره داشتم حالا میگفتم.
بعد فکر کنم بعد از اینکه کمی حرف زدن، عروس، بله گفت.
نمیدونم. دقیقا این رو یادم نیست.
ولی خب این صحنه رو یادمه که بعد از اینکه قبول کرد و اینا، بابام گفت آره حالا من تحقیق کردم و همکاراش ازش تعریف کردن و اینا.
بعد عروس هم گفت لطف دارن و اینا..
واقعا یادش بخیر.
حالا واقعا میدونی چند روز پیش که رفته بودیم خونه شون برای عید دیدنی، این چیزا یادم افتاده بود.
میدونی واقعا میخوام یه دعای خیلی خوب کنم.
شما هم بگید آمین. مخصوصا دخترا محکم تر بگن?
خدایا.
ان شاءالله همهی دختر پسرا خوشبخت بشن.
ان شاءالله واسهی تک تکِ این دخترایی که الان دارن این پُست رو میخونن و حالا اونایی هم که نمیخونن، یه خواستگارِ خیلی خفن بیاد.
و ردیف باشن و خلاصه خوشبخت بشن.
راستی خدا.
منم بهت گفتم چجوری میخواما.
حواست به منم باشه :)
جیگرِ من رو هم به سمت من هدایت کن.
خودت خیلی ساده اوکی کن. من نمیدونم.
تو بلدی.
اون آدمی که واقعا من میتونم باهاش خوشبخت بشم و بیشتر به تو نزدیک بشم رو به سمت من هدایت کن.
خودت مارو به هم نزدیک کن.
عاشقتم.
آره اینطوری.
و میدونی مامان باباش خیلی مذهبی هستن. مخصوصا باباش.
و میدونی واقعا هم توی سکه و این چیزا، خیلی آسون گرفتن.
حاجی بریم با یه دختر مذهبی ازدواج کنیم :)
واقعا اگه مذهبی نبودن، شاید میگفتن هزار سکه و اینا :||
الان بعضی از خونواده ها اینطورین دیگه.
خخ دخترشون میبینی هیچ 5 سکه هم نمی ارزه ها?
ولی میگن هزار تا اینا.
البته نه شوخی میکنم.
کلا واسهی انسان نمیشه قیمت گذاشت.
ولی خب میگم واقعا این مذهبی ها خیلی خوبن.
حداقل توی این چیزا، سخت نمیگیرن.
میدونی یه چیزی درمورد این چادر بگم.
واقعا به نظر من دخترا با چادر خیلی جیگر میشن.
باور کن.
ولی خداییش وقتی میریزن بیرون، خیلی یجوری میشن.
من خودم وقتی یه دختر رو میبینم که حجابشو رعایت کرده، واقعا خیلی خوشم میاد.
خیلی شیرینن واقعا.
حالا یه چیزی بگم؟
الان که من دارم این حرف رو میزنم، فکر نکن از اول اینطوری بودم.
خیر.
یادمه.
میدونی.
نمیدونم اولین پُست من رو توی ویرگول خوندی یا نه.
درمورد اینه که چجوری با برنامه نویسی آشنا شدم(+)
عه واقعا 2سال پیش من این رو نوشتم.
ای خدا شکرت.
آره خلاصه توی این پُست من گفتم که ما 3تا دوست بودیم که خیلی صمیمی بودیم.
اسکندری، بهرام، عرفان.
حالا یکی از این دوستای من(نمیگم کدوم. میگم جلوتر که چرا نمیگم)، خیییییلی مثبت بود.
یعنی واقعا خیلی.
یه چیزی رو یادمه. یکی دیگه از دوستام، اون آهنگ حامد پهلان رو میخوند بعضی وقتا.
همون که میگفت: با انگشت، همه نشون میدن منو و...
بعد جالبه این دوستم ناراحت و عصبانی میشد :|
میگفت فلانی خفه شو.
خخخ.
بعد من یبار به همین دوستِ مثبتم گفتم خخخ ببین به مولا چند سال دیگه فلانی(خودش منظورمه) میخواد ازدواج کنه و میخوای ببینی زنش چادریه.
و مسخرش میکردم.
اونم حالا چیزی نمیگفت.
بعد زمان گذشت.
گذشت و گذشت و گذشت.
بعد الان میگم که واقعا اینایی که چادری هستن، یه لِوِل بالاترن.
حالا نسبت به خودشون. با بقیه مقایسه نمیکنم.
میدونی شاید بگی حاجی یه تیکه پارچه هست دیگه. چیه مگه؟
ولی باور کن خیلی چیزاس.
من دوستای خودم رو میگم.
توی مدرسه، اون پسرایی که هر روز با یه تیپ میومدن و شلوارای سوراخ موراخ میپوشن، معمولا جزو درس نخون ها و لات لوت بودن.
آقا تاثیر داره لباس.
همون یه تیکه پارچه تاثیر داره.
و واقعا میدیدم اونایی که همیشه لباسای مرتب میپوشیدن، معمولا پسرای خوب و زرنگی بودن.
آقا پس تاثیر داره.
خلاصه این چادر هم همینه.
ببین. من میگم خب بیا یکم منطقی فکر کنیم.
اصلا ما با اسلام مِسلام کاری نداریم.
این رو همه مون میدونیم که همهی آدما مخصوصا نوجوونا دوست دارن که خودشونو نشون بدن.
خب خداییش وقتی یه دختر موهاشو میذاره بیرون و لباسای ناجور میپوشه(از اونایی که همه چیشون میزنه بیرون)، خب جلب توجه میکنه دیگه.
و یجورایی داره خودنمایی میکنه.(حالا شاید قصدش این نباشه ها!)
حالا من میگم ببین.
یه دختر میاد تموم زیبایی شو میذاره تو.
خداییش وقتی چادر سر میکنن، دیگه زیباییای معلوم نیست که.
خب من میگم قطعا این دختر یه لِوِل بالاتر از کسی هست که میریزه بیرون.
خب این شخص یجورایی با نفسش مبارزه میکنه.
اونم دوست داره که بریزه بیرون. همه نگاهش کنن.
ولی خب اینکارو نمیکنه.
تازه.
بعضیا هم بهش میگن کلاغ سیاه :|
حالا هرچند از نظر من که اصلا کلاغ سیاه نیستن.
خداییش کجاشون شبیه کلاغه. خخ.
به نظر من که دخترای چادری، شبیه بتمن هستن :)
جدی میگم.
خلاصه این دختری که این حرفارو هم تحمل میکنه، خب قطعا خاصه.
حاجی من خودم اگه دخترِ چادری بودم و یکی بهم میگفت کلاغ سیاه، شاید از فرداش اصلا چادر رو میذاشتم کنار!
میگفتم اِ به من میگی کلاغ سیاه؟
بیا تا زیبایی هامو نشونت بدم??
والا.
خلاصه میگم که یکم فکر کنید.
من که نظرم کلا عوض شده :))
خلاصه آدم خیلی تغییر میکنه در طول زمان.
ولی خب باید زرنگ باشی و رو هوا بزنی...
راستی.
گفتم که نمیگم کدوم دوستمو مسخره میکردم.
میدونی چرا؟
ببین.
یه بار من یه پُستی رو توی کانال تلگرام منتشر کردم.
وایسا عکس بدم.
>لینک پست: https://t.me/mraminesCh/172
آره همین فایلی که توی عکس بالا اشاره کردم.
حالا اگه گوش ندادید، برید گوش بدید. خیلی باحاله.
بعد میدونی چیشد؟
خخخ.
چند روز بعد دیدم یه نفر پیامک داد.
گفت برادر بیا تلگرام.
منم با خودم گفتم خدایا این کیه.
رفتم دیدم یه نفر بهم پیام داده.
بعد پیوی رو باز کردم و دیدم همین پُست رو فروارد کرده توی پیوی و بعدشم چنتا ایموجی خنده فرستاده.
بعد گفت شناختی منو؟
گفتم نه.
شما؟
گفت من ریحانی هستم??
حاجی واقعا پشمام ریخته بود. خخخ.
حالا مطمئنم خودش بودا.
چون بالاخره شماره مو داشت و از یسری چیزا هم فهمیدم خودشه.
حالا نه اینکه یکی دیگه باشه و بخواد منو ایسگاه کنه.
نه.
آقا خلاصه گفتم لامصب تو این فایل رو از کجا پیدا کردی؟
گفت توی بیوگرافیت، آدرس کانالت رو دیدم و اومدم کانالت و دیدمش.
خخخ. یعنی گفتم یا خدا.
آخه میدونی من شاید بگم نزدیک به 5 سال بود که این دوستم ریحانی رو ندیده بودم.
یه دفعه بعد از 5 سال اونم زمانی که من این فایل رو فرستادم، پیداش شد?
بخاطر همین دیگه نمیگم کدوم دوستم و اینا چون فردا پیداشون میشه??
آره دیگه خلاصه اینطوری.
خدایا شکرت.
حالا کلِ حرفمون از اون عید دیدنی که رفتیم اومد.
خلاصه ازدواج خیلی باحاله.
اصلا همینکه با یه خونوادهی دیگه آشنا میشی خیلی جالبه.
واقعا حسش بی نظیره.
حالا میدونی چی از همه قشنگ تره؟
اینکه پسره اهل یه شهر دیگه باشه و دختره هم اهل یه شهر دیگه.
خیلی جالب میشه.
یجور قوم های متفاوتن دیگه.
انصافا باحال نمیشه؟?
من شاید رفتم یه شهر دیگه ازدواج کردم.
حالا میخواستم بگم من شاید رفتم از یه شهر دیگه دختر گرفتم که بعد ذهنم گفت مگه زن گرفتنیه؟?(زن گرفتنی نیست!)
حالا یادش بخیر اون موقع که این پُست رو نوشتم، بعضیا فکر کردن مثلا من این حرفارو زدم که بعدش چارتا دختر بیان ازم تعریف کنن و بَه بَه چَه چَه کنن.
واقعا هر کاری کنی، بالاخره بعضیا پیدا میشن که یه برچسب هایی بهت میزنن.
حالا مهم نیست ولش.
آره آقا داشتم میگفتم.
ولی خیلی باحال میشه که حاج خانوم تُرک نباشه :)
اگه تُرکی بلد نباشه، بهش حتما یاد میدم.
اولش سلام و احوال پرسی.
بعدش فحش های آب دار یاد میدم??
بعله :)
بالاخره باید مجهز باشه دیگه??
خخخ.
حالا میدونی چیه؟
ببین دیشب خونهی مامبزرگم افطار دعوت بودیم.
و یکی از عمه هام و یکی از عمو هام هم با خونوادهشون اومده بودن.
بعد از شام، درمورد عروسیِ داداشم حرف میزدن.
عمم میگفت آره قشنگ چند روز قبل از عروسی، باند اینا بیارید خونهتون که بیایم برقصیم :|
خخخ.
عمه است دیگر.
بعد آقا عمم میگفت آره فلانی(پسرش) رو هم میخوام زود زنش بدم و اینا.
بعد پسر عمم پُشت نشسته بود و حالا عمم فکر میکرد که پسر عمم اون یکی اتاقه.
بعد دید پسرش، گفت اِ مامان. بعد یدونه هم خخ زد از شونش.
مثلا ناراحت شد و اینا.
بعد با خودم میگم حاجی مام اولا همینطوری بودیم.
ولی خب هر چقدر که سِنّت بیشتر میشه، یسری نیاز ها پیدا میشن.
مثلا وقتی دیگه 16-17 سال رو رد میکنی، کم کم احساس میکنی که به یه نفر نیاز داری.
که بعضی وقتا محکم بگیری بغلت و تا میتونی بوسش کنی.
نازش کنی. قربون صدقهاش بری.
و خلاصه باهاش عشق کنی دیگه.
حالا وقتی بچهای، اصلا به این چیزا نیاز نداری.
و نمیفهمی اصلا این چیزارو.
ولی خب بالاخره زمان میگذره و...
حالا هر چیزی هم همینطوره ها.
مثلا از یه سنی به بعد، مثلا 25-26، احساس میکنی که دوست داری دستت توی جیب خودت باشه.
و به پول نیاز داری و اینا.
خلاصه اینطوریه.
حالا بعد عمم میگه خب بعد از فلانی(داداشم)، نوبت محمده :|
بعد بابام میدونی چی میگه؟
میگه محمد رو میخوایم بفرستیم مشهد :||
حاجی!!
یعنی ببین من همینطوری این رو گفتم که دوست دارم برم مشهد یه مدت زندگی کنم و یسری چیزا رو تجربه کنم و اینا و اصلا فکر نمیکردم که بابام پایه باشه.
اینقدر پایه هستا.
خخخ.
خودم هنگ کردم.
حالا میگه میخوایم واسش یه خادم بگیریم??
خخخ.
حالا این رو گفتم که بگم واقعا همه چیز الکی الکی شروع میشه.
حالا درسته که الان مشهد نیستم.
ولی خب اصلا همینکه بهش فکر کردم و به زبون آوردم خیلیه.
حالا من قفلی نمیزنم.
اجازه میدم که خدا هدایت کنه.
خودش خوب بلده.
حالا اون روز داییم اینا اومده بودن خونه مون و بعد نمیدونم چه حرفی افتاد که مامانم گفت آره محمد گفته میخواد اولش توی خونش پُشتی بذاره(?)
بعد میگه محمد برو از مشهد دختر بگیر.
میگم چرا از اونجا؟
میگه چون اونا به دخترشون جهیزیه نمیدن.
میگم چی؟ نمیدن؟
بابا مگه میشه؟
بعد میگه آره چون ما قبلا یه مستاجر داشتیم و اونا مشهدی بودن و زنه میگفت ما مشهدیا اصلا به دخترمون جهیزیه اینا نمیدیم!
میگم بابا مامان یعنی چی.
بابا خب حداقل طرف باید چارتا قابلمه با خودش بیاره دیگه?
خخ به مامانم میگم خب منقل از من، بافور از اون??
خلاصه اینطوری.
خخخ.
ای خدا شکرت.
ولی خب میدونی اصلا هیچی معلوم نیست.
بابا شاید فردا مُردیم :)
خخخ.
والا.
من واقعا میگم اصلا با این چیزا کاری ندارم.
و اصلا قفلی نمیزنم روی یه چیز.
واقعا به این اعتقاد دارم که خدا هدایت میکنه.
خیلی خوشگل.
خلاصه نباید زیاد قفلی بزنیم.
خدایا شکرت واقعا.
راستی اینم بگم دیگه جمع کنیم.
بعد شکرگزاری.
ببین.
میدونی من یکم ناامید شده بودم از این تولید محتوا.
ولی یه ویدیو دیدم توی یوتیوب که یه حرف خیلی خوبی زد.
یه چیزی گفت.
وایسا عکسشو بدم.
ایناها.
اکسپلور...لرن...شِیر.
میگفت این چرخه کمک میکنه که خوب رشد کنی.
راس میگه واقعا.
یعنی جستجو کنی، یاد بگیری و با بقیه شِیر کنی.
واقعا. من خیلی از آدما رو دیدم که با همین کار کلی رشد کردن.
خود این شخص که این حرف رو میزد هم همینطوری رشد کرده.
توی یوتیوب نزدیک به 4 میلیون سابسکرایبر داره.
میدونی واقعا من خودمم اینطوری خیلی رشد و پیشرفت کردم.
مخصوصا اعتماد به نفسم بیشتر شد.
ببین.
من قبلا از خجالت میمُردم وقتی میخواستم درمورد بلوغ و این چیزا که توی پُستای قبلی حرف زدیم، حرف بزنم.
ولی الان خیلی راحت درموردشون حرف میزنم.
میگم اصلا ترس نداره که.
واقعا من این رو مدیون تولید محتوا هستم.
یه پُست من نوشتم قبلا که پیشنهاد میکنم اگه نخوندید، حتما برید بخونیدش.
خیلی خوبه.
اسمش هست: چگونه نوشتن آنلاین من را میلیونر کرد؟
حالا بعضیا توی کامنت این پُست نوشته بودن که الان دیگه میلیونر شدن جواب نمیده و...
بابا بحث پول نیست که.
اون چیزایی که تو به دست میاری، خیلی با ارزش تر از پوله.
آره خلاصه اگه نخوندینش، حتما برید بخونید.
راستی درمورد همین موضوع هم توی کانال تلگرام یکم حرف زده بودم.
وایسا پیدا کنم و عکسشو بدم بخونید حالا اگه نخوندید.
وایسا.
یه چنتا پُست دیگه هم گذاشتم که انصافا خیلی خوبن.
>لینک پست: https://t.me/mraminesCh/352
>لینک پست: https://t.me/mraminesCh/335
حالا یه چیزی.
دیروز که خونهی مامبزرگم بودیم، داشتم یه ویدیو میدیدم که دختره قرآن میخوند.
خیلی بچه ها شیرین میخونه.
بعد یه چیزی رو دیدم.
شات گرفتم ازش.
وایسا عکس بدم.
ببین.
بخون قسمت انگلیسی رو.
میگه که هر کدوم(خورشید و ماه) توی مسیر(مدار) خودشون هستن و حرکت میکنن.
واقعا این رو باید وقتی خودمون رو با بقیه مقایسه میکنیم، در نظر بگیریم.
ما توی مسیر خودمون هستیم!
بگذریم.
راستی.
چرا این خارجیا میگم صدق الله العظیم؟
چرا علی رو نمیگن؟
اگه میدونید بگید.
حالا خودمم میرم سرچ میکنم.
ولی واقعا چقدر دختره شیرینه. حالا قرآن خوندنش رو نشنیدین. خیلی خوب میخونه.
ای خدا بهم یدونه از این جیگرا بده تا من هر روز یه دست کتکش بزنم??
میچسبه :)
حالا من میخواستم در آینده که رفتم خواستگاری، آدرس وبلاگم رو بدم تا طرف بیاد باهام بیشتر آشنا بشه ولی الان فکر میکنم که نباید بدم.
چون طرف بیاد اینارو بخونه، با خودش میگه که:
من زنِ ممد نمیشم اگر بشم کُشته میشم??
خخخ. یادش بخیر اون آهنگ.
ولی خیلی تباه بودن اون دو نفر.
خخخ.
زنه میگفت: رامین. اگه من زنت بشم، منو با چی میزنی؟??
خخخ.
ای خدا شکرت.
خب خب.
ولی بچه ها خداییش توی این پُست چقدر صحبت کردیم :))
خخ.
یعنی به نظرت ویرگول میخواد زمان مطالعهی این پُست رو چقدر تخمین بزنه.
اممم.
بذار حدس بزنم.
من خودم نمیدونم.
به نظرم بیشتر از 20 مین میشه.
شاید 30 مین بگه.
نمیدونم.
حالا بعد از اینکه منتشر کردم، نگاه میکنم ببینم چقدر شده.
آره.
خب.
حاجی انگشتام درد کردا?
خب بریم سراغ شکرگزاری??
خدایا شکرت که ما انگشت داریم.
عه. حاجی الان نگاه کردم و دیدم که 5000 کلمه تایپ کردم?
خدایا شکرت واقعا.
خدایا شکرت که ما خونه داریم.
خدایا شکرت که ما گوشی داریم.
خدایا شکرت که ویرگول رو داریم.
خدایا شکرت که ما اینترنت داریم.
خدایا شکرت که امممم.
وایسا ببینم.
خدایا شکرت که ما راحت میتونیم دستشویی کنیم.
خدایا شکرت که بدن ما عالی کار میکنه.
خداییش یه چیز جالب.
چقدر این بدن ما هوشمنده.
ببین مثلا توی بدنِ پسرا، خودش تشخیص میده که چه وقت اسپرم اضافی و مُرده رو بریزه بیرون.
خداییش خداجون چی خلق کردی.
یا مثلا همین پریود شدن دخترا.
واقعا خدایا شکرت.
خدایا شکرت که ما حموم داریم.
وگرنه عه عه توی گند و کثافت میخواستیم بمونیم.
خدایا شکرت.
خدایا شکرت که خوشبختیم.
خدایا شکرررررررت??
عاشقتم جیگر.
خدایا شکرت که ما لباس داریم.
وگرنه باید برگ میبستیم به خودمون :)
خدایا شکرت.
خب. دیگه بریم.
آهان اینم بگم بعد بریم.
آقا نمیدونم پادکست "داستان های کوتاه انگلیسی" رو دنبال میکنید یا نه.
ولی یه اپیزود هست اسمش هست: آرچی و خَرِش.
خیلی آموزندس.
اگه گوش ندادین حتما برید گوش بدید.
?داستان آرچی و خَرِش?
حتما گوش بدید.
پشت صحنهی اپیزودی که چند روز پیش دادم بیرون?
آره خلاصه باید تایپ کنیم اول متن رو بعد بریم ضبط.
واقعا میدونی پادکست داشتن و کلا تولید محتوا خیلی کیف میده.
حس خوبی داره.
آره اینطوری.
راستی.
درس 16 فارسی دوازدهم یه داستان خیلی جالب داره.
اسمش هست: کبابِ غاز.
راستش گفتم بیام بخونم که هم یادگاری توی این پُست بمونه و هم شما گوش بدید.
خیلی جالبه.
حالا براتون آپلود کردم.
?داستان کباب غاز?
https://uupload.ir/view/%DA%A9%D8%A8%D8%A7%D8%A8_%D8%BA%D8%A7%D8%B2_f54t.mp3
آقا.
اصلا ادیت مدیت نداره ها.
حالا چندتا هم سوتی دادم?
دیگه خودتون ببخشید.
خب حاجی جان بریم دیگه.
الهی شکرت بخاطر همه چیز?
خب اگه حرفی سخنی بود حتما بگید توی کامنتا.
دمتون گرم.
فعلا خداحافظ.
تاریخ: 13 فروردین 1402
** راستی توی کانال تلگرام(MrAminEsCh@) هم مطالب خوبی قرار میدم؛ اگر خواستید یه سَری بزنید **
?داستان های کوتاه انگلیسی با ترجمه دوست داری؟
?جلسه خصوصی با خدا?
?هر چقدر میرم جلو...
?زندگی رویایی من :)
?معلممون از عشق گفت...(18+)
?حس و حال 3هفته پنج صبحی بودن
?مسجد بریم یا نریم؟ + خوبی ها و بدی هاش چیه؟
?رفتم مسجد استرس هامو نابود کردم برگشتم :)
?مکبری من در مسجد + ویس
?داستان تیزهوشان رفتنم + یه درس زندگی
?چگونه نوشتنِ آنلاین، من را میلیونر کرد؟
?کاش توی دوران بلوغ بهم میگفتن که...
?چرا اینستاگرام بعضیارو خوشبخت و بعضیارو بدبخت کرده؟