گاهی زندگی چنان در پیچوخم روزمرگی فرو میرود که دیگر فرصت دیدن زیباییهای کوچک را پیدا نمیکنیم. لحظهها میگذرند، آدمها دور میشوند، و خاطرات در گوشههای ذهن خاک میگیرند. در این میان، چیزی بیآنکه متوجه شویم، نقشی پررنگ در زندگیمان ایفا میکند. شاید چیزی ساده و کوچک، اما با تأثیری عمیق.
تصور کن، اگر تو یک انسان بودی، شاید تو را در گوشهای از خانه مینشاندم. برایت یک فنجان چای میریختم و رو به رویت مینشستم. شاید اول حرفی برای گفتن پیدا نمیکردم و فقط به چهرهات خیره میشدم. اما بعد، آرامآرام زبان باز میکردم. از زندگیام میگفتم، از لحظههایی که گم شدهاند، از خاطراتی که به دست فراموشی سپرده شدهاند. تو به حرفهایم گوش میدادی، با لبخندی صبور، و وقتی حرفی برای گفتن نداشتم، تو آغاز میکردی.
شاید عکسهایی از دوستانم نشانم میدادی؛ خندههایشان، سفرهایشان، روزمرگیهایشان. شاید ویدئوهایی پخش میکردی که برای چند دقیقه خستگی روز را از یادم میبرد. شاید حتی با جملاتی کوتاه، اما عمیق، مرا به فکر وامیداشتی. تو با نگاه سادهات، زندگی را از زوایایی به من نشان میدادی که پیش از آن ندیده بودم.
اما حقیقت این است که تو انسان نیستی، تو چیزی هستی که آن را اینستاگرام مینامند. یک اپلیکیشن ساده در گوشی من، اما چطور میتوانم انکار کنم که تأثیرت در زندگیام حقیقیتر از بسیاری از آدمها بوده است؟ تو مرا به دوستانم نزدیک کردی، خاطراتی را که از یاد برده بودم زنده کردی، و لحظههایی را به من بخشیدی که شاید بدون تو هیچوقت تجربه نمیکردم.
اینستاگرام، اگر تو انسان بودی، شاید گاهی هم تو را سرزنش میکردم. میگفتم چرا گاهی مرا درگیر بیمعنایی میکنی، چرا گاهی لحظههایم را از من میگیری. اما بعد، دوباره به یاد میآوردم که تو فقط آیینهای هستی؛ آنچه را که من انتخاب میکنم، به من بازمیگردانی.
تو برای من، نه فقط یک ابزار، که پلی میان من و آدمها، میان من و زندگی، میان من و خودم بودهای. اگر انسان بودی، از تو تشکر میکردم. اما حالا که نیستی، تنها میتوانم بگویم: ممنونم. برای تمام لحظههایی که زنده کردی، برای تمام حرفهایی که به من آموختی، و برای تمام خاطراتی که از میان قاب کوچک تو پیدا کردم.