یکم دارم دیر مینویسم انگار این کارو باید چند شب پیش برات میکردم تو این چند وقت که زندگیم خیلی بالا و پایین داشت منم هرکار تونستم با غرور بیش از حد خودم کردم هرکاری که می تونستم کردم و تو رو رنجوندم بعضی وقتا میشینی با خودت میگی چقدر خوشبختی پدرت همچین ادمی مادرت همچین ادمی خودت همچین موقعیتی وضع زندگیت این تو چرا غصه بخوری؟ و بعدش ناگهان برای یه مدت کوتاهی دردهات تسکین پیدا میکنن یادت میوفته مادرت چه فرشته ایِ، برای پسرت که عاشق تکنولوژی و کامپیوترِ ولی از بد روزگار داره دامپزشکی میخونه عشق و علاقش به تو میتونی تو نصب کردن برنامه و وی پی ان رو گوشیت ببینی که بتونی حداقل وقتایی که نیستم کمی از اذیت شدن هات واسه اینترنت کوفتی کم کرده باشم دیروز لبخنداتون واقعا زیبا بود بالاسرت تابلو نقاشی از گل های قرمز رنگی که متاسفانه اسم هاشونو بلد نیستم ولی حس تو رو میدن چون شمایی که همیشه گل میبینن ذوق میکنین وشما زیر اون تابلو میخندیدی و شادی تو عمق نگاهت بود و حس زیبای مادرانه تو رو هم از تابلو بالاسرتون و هم از لبخندات میگرفتم با خودم گفتم کیف کن کی میدونه چقدر وقت داری کیف کنی کیف کن لذت ببرم از لحظه ای که توشی لبخند مادرت و ببین و غرق شو و من مات لبخندات بودم مادر عزیزم ،آرزوی من سعادتمند شدن تو و راضی بودن تو از منه این رو برای خودم می نویسم محمدرضا تو با تمام وجود لذت لبخند زدن مادرتو زندگی کردی.