محمدرضا مختاری
محمدرضا مختاری
خواندن ۲ دقیقه·۴ روز پیش

دنیا، کودکی و آن گردابِ ناآشنا

دنیا، کودکی و آن گردابِ ناآشنا
دنیا، کودکی و آن گردابِ ناآشنا


دنیا دیگر شبیه کودکی‌ام نیست. گویی از آن اتاق امنِ پر از اسباب‌بازی‌های ساده و آرزوهای کوچک، ناگهان به میان گردابی پرتاب شده‌ام که هیچ تصویری از آن پیش‌تر حتی نمی‌توانستم حدس بزنم. جایی که قوانین بازی تغییر کرده و انسان‌ها دیگر شبیه آن شخصیت‌های مهربان و بخشنده‌ی داستان‌های کودکانه نیستند.

آدم‌هایی که زمانی در کودکی تصور می‌کردم باید مرهم زخم‌های یکدیگر باشند، حالا خودشان زخم می‌زنند. گویی رنج، زنجیری به دستشان داده تا آن را بر دیگری بکوبند. دنیا پر از کسانی است که با تمام قوا تلاش می‌کنند تا دیگران را زیر سلطه و تاثیر خود بگیرند، نه برای همدلی، بلکه برای قدرت. کسی دیگر به فکر تقسیم عادلانه‌ی اسباب‌بازی‌هایش نیست. آن روح ساده‌لوحِ کودکانه که از ته دل شاد می‌شد وقتی کسی را خوشحال می‌دید، حالا جایش را به چهره‌ای داده که در سکوت، به آسانی می‌تواند دیگری را قربانی خواسته‌هایش کند.

زندگی‌مان دیگر دست خودمان نیست. کودکی که تنها دغدغه‌اش خرید یک اسباب‌بازی در فروشگاه یا تغییر چینش تخت کوچک اتاقش بود، حالا در جنگی بی‌پایان با قطعی برق، نابسامانی اقتصاد و آینده‌ای مبهم، گیر کرده است. آن شوقِ بی‌پایان برای جابجا کردن عروسک‌ها در اتاق تاریک، حالا به ترسی عمیق از خوابیدن در تاریکیِ روزگار بدل شده است.

چرا دنیا این‌قدر تاریک شده است؟ چرا من این‌قدر ضعیف شده‌ام؟ چرا نمی‌توانم حتی جلوی خودم بایستم؟ گاهی فکر می‌کنم این دنیا، جایی است که حتی اگر در جوانی از آن رخت ببندی، غمی نیست. گویی نبودن، تنها پناهی است که از این گردابِ بی‌رحم باقی مانده است.

اما آیا این همه‌ی ماجراست؟ آیا واقعاً هیچ راهی نیست؟ شاید ما هنوز هم آن کودک درون خود را داریم، شاید او جایی زیر لایه‌های ترس و ناامیدی، هنوز منتظر فرصتی برای بازیابی نور است. شاید همین نوشتن، همین اندیشیدن، قدمی کوچک اما استوار به سوی بازپس‌گیری زندگی باشد.

دنیاکودکی
از روزمره تا ایده‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید