محمدرضا قدمیاری
محمدرضا قدمیاری
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

تصادفات وحشتناک من با دوچرخه

فعالیت ورزشی اصلی من دوچرخه سواری است. بسیار خوشبختم که می‌توانم هر روز با دوچرخه‌ام به محل کار بروم. همچنین هر روز یکشنبه با گروهی از دوستان به صورت دسته جمعی دوچرخه سواری می‌کنیم و چندین بار در سال با دوچرخه به مسافرت می‌رویم این برنامه بیش از سی سال است که ادامه داشته است و در این مدت شاهد تصادف‌های زیادی بوده‌ام. متاسفانه، من هم چندین بار با دوچرخه تصادف کرده‌ام. وقتی به تمام آن تصادف‌ها فکر می‌کنم، می‌بینم همه آن‌ها ریشه مشترکی داشتند و آن از دست دادن تمرکز بود. در همه حالات، من یا فردی که تصادف کرده بود به کاری که انجام می‌دادیم توجه کافی نداشتیم.

دوتا از بدترین تصادف‌هایی که با دوچرخه‌ام داشته‌ام نمونه‌های بارز نداشتن تمرکز بودند. در تصادف اول، حدود پنجاه کیلومتر از دانشگاه استنفورد به سوی سان‌فرانسیسکو رانده بودیم. برنامه این بود که برای بازگشت به خانه سوار قطار شویم. وقتی به ایستگاه قطار رسیدیم، احساس کردم دیگر دوچرخه سواری به پایان رسیده است و فکرم به سوی، کار‌هایی رفت که باید آن روز عصر انجام می‌دادم. اصلا حواسم نبود که دوچرخه همینطور دارد پیش می‌رود. ناگهان لاستیک دوچرخه‌ام در شیار مخصوص چرخ‌های حمل بار ایستگاه قطار گیر کرد و دوچرخه واژگون شد. خوشبختانه با کسی یا چیزی برخورد نکردم، هرچند خودم زخمی شدم و سر و صورتم خونین شد.

اگر در آن لحظه به جلوآم توجه می‌کردم، می‌توانستم به آسانی همانند بقیه دوستانم از روی شیار عبور کنم. بعد از این حادثه قسم خوردم همواره موقع دوچرخه سواری حواسم به روبرویم باشد.

من سوگندم را شکستم!

چند سال بعد، مجددا با عده‌ای از دوستان در روز یکشنبه‌ای مشغول دوچرخه سواری بودیم. یکی از دوچرخه سواران داشت با من درباره مسافرتی که به هند در پیش داشت صحبت می‌کرد و به همین خاطر مقداری از گروه عقب افتاده بودیم. وقتی گفت و گویمان تمام شد می‌خواستم به او پیشنهاد کنم در برنامه سفرش تغییراتی بدهد. در آن لحظه نمی‌توانستم نام شهری که در جنوب بنگلور بود به خاطر بیاورم. در همان حال که داشتم فکر می‌کردم، سریع تر رکاب زدم تا به گروه برسم و داشتم به ذهنم فشار می‌آوردم نام آن شهر چه بود. ناگهان با چیزی که شبیه دیواری یک متری بود برخورد کردم. دوچرخه‌ام ۱۸۰درجه چرخید و با سر و شانه به زمین خوردم. همان دوستی که داشتم با او صحبت می‌کردم فورا بقیه را متوجه وضعیت من کرد. کلاه ایمنی‌ام خرد شده و شانه‌ام در رفته بود و از سر و صورتم خون می‌آمد. دوستانم مرا به کنار جاده منتقل کردند. در آن لحظه، اسم آن شهر کذایی را، که میسور بود، به یاد آورده بودم.

دیوار یک متری که فکر می‌کردم با آن تصادف کرده‌ام در واقع جداکننده میانی سه راهی‌ای به ارتفاع هشت سانتی متر بود. سی سال هر روز از کنار آن جدا کننده با دوچرخه رد شده بودم، اما آن روز یکشنبه با آن برخورد کردم. بله، من سوگندم را مبنی‌بر اینکه هیچ وقت تمرکزم را در حین دوچرخه سواری از دست ندهم شکستم.

چه درسی از این حوادث گرفتم؟

حفظ تمرکز در بسیاری از جنبه‌های زندگی اهمیت دارد; حتی اگر دوچرخه‌سواری نمی‌کنید، حفظ تمرکز باعث می‌شود ایمن بمانید. من صرفا درباره حواس جمع بودن در حین راندن ماشین، تخته اسکیت، هواپیما، دویدن، راه‌رفتن و سایر فعالیت‌های فیزیکی صحبت نمی‌کنم، بلکه منظورم همه جنبه‌های زندگی است. همانطور که به زندگی‌تان معنا می‌بخشید. علاوه بر فعالیت‌های فیزیکی، فعالیت‌های فکری و احساسی نیز به تمرکز شما نیاز دارند. وقتی روی این فعالیت ها به اندازه کافی تمرکز نکنید، ممکن است مانند من تجارب دردناکی داشته باشید. نمی‌توانم این موقعیت‌ها را <تصادف> محض بدانم.



من محمدرضا قدمیاری هستم و متنی که خواندید بخشی از کتاب هنر دستیابی ‫‫‏‏<<چگونه از خیال‌بافی دست بکشید، شروع کنید و فرمان زندگی خودتان را بدست بگیرید.>> نوشته برنارد راث ترجمه سید ساجد متولیان از انتشارات خوب آریانا قلم بود.
خیلی خوشحال می‌شم نظراتتون رو زیر این پست بخونم و اگر به این دست داستان‌ها علاقه دارید توی نظرات اعلام کنید.❤️
ارادتمند شما
داستانآموزندهروانشناسیتولید محتواکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید