ویرگول
ورودثبت نام
MRG_HTJ
MRG_HTJ♦️Just Read The Story♦️ راستی حتما بعد از خوندن مقاله‌ها نظرتون رو بهم بگید🙏🏻😘
MRG_HTJ
MRG_HTJ
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

داستان بازی Blasphemous - رستگاری در سایه‌ی گناه

رستگاری در سایه‌ی گناه
رستگاری در سایه‌ی گناه

سرزمین Cvstodia، سرزمینی که زیر سلطه‌ی چیزی به نام "معجزه" (El Milagro) خم شده است؛ مفهومی الهی اما بیرحم، که رنج را فضیلت می‌داند و گناه را منبع تطهیر. در این سرزمین، نیکی پاداشی ندارد جز درد، و مجازاتی جز جاودانگی در شکنجه ندارد.
مردمان این دیار، قرن‌هاست که به عبادتی کورکورانه خو گرفته‌اند؛ پاپ‌ها و کشیشان، دست و پا و چشمان خود را به نشانه‌ی بندگی بریده‌اند. صومعه‌ها پر از موجوداتی نیمه‌قدیس، نیمه‌هیولا شده. در چنین فضایی، امید رنگ باخته و فقط ایمانِ آمیخته به ترس باقی مانده است.
در دل همین تباهی، داستان توبه‌کاری (Penitent One) آغاز می‌شود؛ مردی بی‌نام، بازمانده‌ی فرقه‌ی برادری گناه سکوت. فرقه‌ای که اعضایش با سکوت، با توبه، و با زخم‌های خود به تطهیر روح باور داشتند. اما آن‌ها نیز قربانی معجزه شدند. همگی قتل‌عام شدند، و تنها او زنده ماند. در میان اجساد، بیدار شد؛ خون بر صورت، زرهی سنگین بر تن، و کلاه‌خودی بلندتر از قامتش بر سر. دست دراز کرد و شمشیری برداشت که با خون خود تقدیس شده بود: Mea Culpa.

Penitent One
Penitent One

او، (Penitent One)، نه برای انتقام، بلکه برای فهم حقیقت سفرش را آغاز کرد. چرا تنها او زنده مانده بود؟ چه نقشی در این معجزه داشت؟ آیا راهی برای پایان دادن به این چرخه‌ی بی‌پایان درد وجود داشت؟
نخستین گام‌های او به سمت شهر کوچکی به نام Albero بود. مردم این شهر هنوز در کور سوی امید نفس می‌کشیدند. برخی او را قدیسی می‌دیدند که از آسمان آمده، برخی دیگر نشانه‌ای از عذاب جدید. در میدان شهر، پیکری آویزان بود؛ راهبی، خود را با زنجیر حلق‌آویز کرده بود تا گناهان مردمش را بر دوش کشد. زن سالخورده‌ای، از توبه‌کار خواست که شمع‌های مقدس را روشن کند. مردی دیگر، از او خواست استخوان نیاکانش را از دخمه‌ای نفرین‌شده بازگرداند.
او پذیرفت. نه به‌خاطر مهربانی، بلکه به‌خاطر درک بیشتر معجزه.

مردمان شهر Albero
مردمان شهر Albero

در هر گوشه‌ی این جهان، صدای درد و دعا به گوش می‌رسید. صومعه‌ای در شمال، Convent of Our Lady of the Charred Visage، جایی بود که خواهران مقدس در سکوت سوخته بودند؛ چهره‌هایی بی‌پوست، چشمانی بی‌اشک. راهبه‌ای نیمه‌جان، Penitent One را ندا داد: "رنج من را ادامه بده."
در کوهستان‌های بی‌پایان Mountains of the Endless Dusk، برف نمی‌بارید. آنچه بر زمین می‌نشست، خاکستر بود. اجساد قدیسانی که در دل کوه دفن شده بودند، به‌تدریج در هوا تحلیل می‌رفتند. او در آنجا با سه موجود مواجه شد: Tres Angustias، سه چهره از درد زنانه، پیچیده در پارچه‌های خونین، در طوفانی از ناله‌ها. آن‌ها جسم نبودند، بلکه تجسم اندوه بودند؛ و شکست‌شان، فقط با پذیرش درد ممکن بود.

Siner
Siner

او با هر قدم، گناهی دیگر از خاک برمی‌داشت. استخوان‌هایی جمع می‌کرد، اشک‌هایی هدیه می‌گرفت، دعاهایی را به زبان می‌آورد که معنایشان را نمی‌دانست. در دخمه‌های تاریک، صدای زنجیرهایی بود که قدیسان را به دیوارهای سنگی بسته بود.
درون دخمه‌ای به نام Wasteland of the Buried Churches، پیکری عظیم به نام Expósito می‌زیست؛ کودکی عظیم‌الجثه که در گهواره‌ای پوسیده، با صدایی بلند گریه می‌کرد. چشمانش بسته بود، اما دست‌هایش در پی نابود کردن هر جنبنده‌ای بود. او فرزند گناه بود.
در راهش، Penitent One با زنی نابینا مواجه شد که آینده را می‌دید. او گفت که پایان این راه، چیزی جز فنا نیست. اما در عین حال، شاید این فنا، تنها راه نجات باشد.
او به شهرهایی گمشده رفت. برجی صعود کرد که در هر طبقه‌اش، بخشی از تاریخ Cvstodia به خون کشیده شده بود. خاطره‌ی قدیسان، شکنجه‌گاه‌ها، اعتراف‌خانه‌هایی که در آن روح‌ها در آتش نجات می‌سوختند.
در میانه‌ی سفر، شمشیر او، Mea Culpa، شروع به سخن گفتن کرد. نه با کلمات، بلکه با زخم. با قدرتی که از روح گناهکار تغذیه می‌کرد. او به محرابی رسید که صدای The High Wills در آن طنین‌انداز بود. این صدا، نه مرد بود نه زن، نه فریاد نه زمزمه. فقط فرمان بود: "ادامه بده."
در راه نهایی، پله‌هایی از استخوان، پلی از خون، و نگهبانانی که زمانی قدیس بودند، حالا مجسمه‌هایی گوشتین شده بودند. قلبشان می‌تپید، اما دعایشان تبدیل به فریاد شده بود. او با شمشیرش آن‌ها را از رنج آزاد کرد.

His Holiness Escribar
His Holiness Escribar

سرانجام، توبه‌کار به جایگاه نهایی رسید؛ معبدی ساخته‌شده از بدن انسان، سقفی از دنده، دیواری از جمجمه. و آنجا، با His Holiness Escribar روبه‌رو شد؛ کسی که با دعا، جسمش را به خدایان نزدیک کرده بود، و حالا به هیولایی نورانی و تباه‌شده تبدیل شده بود. نبردی سهمگین آغاز شد. آسمان، از فریاد او شکافت. زمین، از زخم‌هایش لرزید. و Penitent One، در سکوت، ضربه‌ی نهایی را زد.
اما پایان، رهایی نبود.

توبه‌کار، شمشیرش را بر محراب گذاشت. زانو زد. دعا کرد. بدنش، آرام‌آرام درون زره و کلاه‌خودش ناپدید شد. او تبدیل شد به نماد بعدی توبه؛ تندیسی ابدی برای نسل بعدی گناهکاران.
سرزمین Cvstodia آرام گرفت. اما صدای معجزه، هنوز زنده بود. چرا که رنج، پایان ندارد.

تندیس ابدی Penitent One
تندیس ابدی Penitent One

ایمان، در این سرزمین، فقط چهره‌ای دیگر از نفرین است.


گناهداستانداستانکویدیوگیم
۱
۰
MRG_HTJ
MRG_HTJ
♦️Just Read The Story♦️ راستی حتما بعد از خوندن مقاله‌ها نظرتون رو بهم بگید🙏🏻😘
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید