
نمیدانم باید خودم را آدم خوش شانسی بدونم یا نه! اما آن روز شانس با من یار بود.
همهچیز از جایی شروع شد که من بخاطر شغلی که از کودکی عاشقش بودم، مجبور شدم رابطهام با دوست دختر سابقم را به پایان برسانم. برای انجام این کار خیلی با خودم کلنجار رفتم اما راه دیگری نبود. فراموش کردنش سخت بود، از کسی که بسیار دوست داشتم جدا شده بودم. و حالا فقط الکل، راه نجات من از این احساس بود. فردا ظهر باید در ایستگاه پلیس راکون سیتی حاضر میشدم تا به عنوان مامور پلیس جدید شروع به خدمت کنم. به خانه رفتم، ساعت خودم را کوک کردم تا به موقع بیدار بشوم. اما خوابم سنگینتر از این حرفها بود. میتوان گفت تقریباً تمام روز را خواب بودم و حالا باید با عجله خودم را به شهر میرساندم.
داستان لیان اسکات کندی از جایی شروع میشود که با تاخیر، خودش را به شهر راکون سیتی میرساند. علت تاخیر او مست کردن و کات کردن با دوست دختر سابقش بود. حالا باید خودش را به سرعت به ایستگاه پلیس راکون سیتی میرساند. در مسیر برای بنزین زدن توقف میکند، ابتدا از اینکه پمپ بنزین در سکوت فرو رفته تعجب میکند. درحالی که مشغول بنزین زدن است، صدای شکستن شیشه از درون فروشگاه سکوت را میشکند. لیان مشکوک میشود و تصمیم میگیرد به داخل فروشگاه نگاهی بیندازد تا علت صدا را جویا شود.
لیان: کسی اینجا نیست؟
هیچ صدایی نمیشنود. کمی فروشگاه را میگردد تا اینکه فردی به شکل زامبی را میبیند که درحال خوردن گوشت یک بدن بیجان است. وقتی زامبی متوجه حضور لیان میشود، بلند میشود و به سمت او حمله میکند. لیان بیمعطلی مسلح میشود و کار او را یکسره میکند.

لیان از این اتفاق، وحشتزده شده. فروشگاه را میگردد تا کلید خروج در پشتی را پیدا کند. زمانی که کلید را پیدا میکند، افراد زامبی شدهی دیگر به او حمله میکنند. اما او توانایی مبارزه با تمام آنها را ندارد. از دست آنها به سمت در فرار میکند که ناگهان دختری به زور وارد فروشگاه میشود.
لیان به سمت او هدف میگیرد و زامبی پشت سر او را میکشد. با هم بیرون میروند و متوجه میشوند توسط تعداد بسیاری از زامبیها محاصره شدهاند. راهی جز فرار ندارند. هردو به سمت ماشین پلیس پارک شده میروند و به سختی فرار میکنند.
هر دو از این اتفاق شوک زده شدهاند. کلر خود را معرفی میکند و میگوید به دنبال برادرش، کریس میگردد. لیان هم خود را معرفی میکند و به او خاطرنشان میکند که زمانی که به ایستگاه پلیس راکون سیتی برسند، همه چیز روبه راه خواهد شد. آنها به شهر میرسند، اما شهر در سکوتی تاریک، خاموش شده است. مسیرشان توسط چندین ماشین بسته شده است و زمانی که بیرون را نگاه میکنند متوجه میشوند تمام اهالی شهر یا کشته شدند یا سرنوشتی بدتر از مرگ گرفتارشان شدهاست. زامبیها به سمت ماشین حمله میکنند و در این بین کامیونی با سرعت زیاد به سمتشان نزدیک میشود. تلاش میکنند که از ماشین خارج شوند و در نهایت با چپ کردن کامیون و برخورد به ماشین، هرکدام به سویی پرتاب میشود. از موج انفجار کامیون جان سالم بدر میبرند و باهم قرار میگذارند که در ایستگاه پلیس یکدیگر را ملاقات کنند. از این لحظه راه لیان و کلر از هم جدا میشود.

لیان هرطور شده خود را به ایستگاه پلیس راکون سیتی میرساند، اما دیگر خیلی دیر شده است. سرنوشت پلیس های شهر راکون سیتی، بهتر از مردمان آن نبوده. حالا لیان به تنهایی باید کلر را پیدا کند و سر از حقایق این اتفاق دربیاورد. کمی در محیط ایستگاه پلیس گشت زد و درحالی داشت از زیر یک کرکره برقی خراب رد میشد ناگهان یک زامبی پای او را میگیرد و سعی میکند لیان را به عقب بکشد. لیان تلاش میکند خود را نجات دهد. اما بی فایده است. زامبی های دیگری صدای او را میشنوند و دنبال منبع صدا را میگیرند. همهچیز رو به پایان که ...
(ادامه دارد)