درود، قرار بود که سری داستان های شازده کوچولو را برای شما به صورت بخش به بخش منتشر کنم. از انتشار قسمت اول که میتونید اون رو ازینجا مشاهده بکنید چند ماهی میگذره و بخاطر مشغله زیاد متاسفانه نتونسته بودم تا قبل از امروز برای شما ادامه داستان رو منتشر کنم امیدوارم که عذر بنده را بپذیرید و در ادامه با من رایان جابری و داستان دوم یعنی برایم یک گوسفند بکش همراه باشید
تنها زندگی میکردم، بدون اینکه کسی باشد تا بتوانم با اون صحبت کنم. تا اینکه شش سال پیش هواپیما در کویر ساهارا سقوط کرد. یکی از قطعات موتور هواپیما شکست و چون نه تعمیرکار و نه مسافری به همراه داشتم، مجبور شدم به تنهایی موتورم را تعمیر کنم. تعمیر هواپیما برایم موضوع مرگ و زندگی بود.
آب آشامیدنی که به همراه داشتم برای یک هفته به زحمت کافی بود. شب اول هزاران کیلومتر دورتر از مسکن هر بشری، روی ماسه ها خوابیدم. تنهاتر از ملوان کشتی شکسته ای که به یک تخته پاره در اقیانوس چسبیده باشد، بودم. صبح روز بعد با صدای کودکانه و عجیبی از خواب بیدار شدم.
میتوانید حدس بزنید ؟ ، صدا گفت : --لطفا برایم یک گوسفند بکش ! --
چی ؟!!
--برایم یک گوسفند بکش !!--
با تعجب از جایم پریدم. چشم هایم را چندبار برهم زدم و با دقت به اطرافم نگاه کردم و عجیب ترین آدم کوچولویی را دیدم که ایستاده و با جدیت به من نگاه می کند. این بهترین تصویری است که من بعدها توانستم از او بکشم :
اما نقاشی من به اندازه ی مدل اصلیش جذاب نیست. با این وجود، مقصر من نیستم. آدم بزرگ ها در سن شش سالگی مرا نسبت به نقاشی دلسرد کردند و من هرگز یاد نگرفتم چیزی بکشم جز داخل و خارج شکم ماربوآ.
و حالا با تعجب زل زده بودم به آن آدم خیالی به یاد داشته باشید که من در صحرایی هزاران کیلومتر دورتر از نزدیکترین منطقه مسکونی سقوط کرده بودم. با این وجود به نظر نمیرسید آدم کوچولو راهش راه گم کرده یا خسته و تشنه از چیزی ترسیده باشد.
وقتی توانستم صحبت کنم،بهش گفتم: ولی تو اینجا چیکار میکنی ؟! و او به آهستگی انگار که راجع به چیز مهمی صحبت میکند تکرار کرد : لطفا برایم یک گوسفند بکش! وقتی یک رازی خیلی بزرگ باشد، انسان جرات نافرمانی ندارد.
هزاران کیلومتر دورتر از منطقه مسکونی بشری بودم و در خطر مرگ قرار داشتم احمقانه بنظر میرسید اما یک کاغذ و خودنویس از جیبم در آوردم ولی بعد به یاد آوردم که مطالعاتم در زمینه جغرافیا، تاریخ، ریاضیات و دستور زبان است. با کمی تندخویی گفتم که -- نمیدونم چطور نقاشی بکشم.-- او به من جواب داد ---مهم نیست برایم یک گوسفند بکش!!-
اما من هیچوقت یک گوسفند نکشیده بودم. بنابر این یکی از آن دو نقاشی که اکثرا می کشیدم، برایش کشیدم، عکس آن ماربوآ که شکمش معلوم نبود و گیج شدم که آدم کوچولو این جواب را به من داد: --نه! نه! نه! من یک فیل درون شکم ماربوآ نمیخوام. مابوآ خیلی خطرناکه و فیل هم خیلی دست و پا گیره.
جایی که من زندگی میکنم همه چیز خیلی کوچیکه و چیزی که من نیاز دارم یک گوسفنده، برام یک گوسفند بکش. و من این نقاشی را کشیدم:
با دقت نگاه کرد و سپس گفت -- نه این خیلی مریض حاله.-- و من نقاشی دیگری کشیدم :
دوستم به آرامی لبخند زد و گفت: -- خودت میبینی که این گوسفند نیست یک قوچه که شاخ داره ... -- و من دوباره نقاشی کشید. اما این هم مثل نقاشی های دیگر رد شد :
--این یکی خیلی پیره، من گوسفندی میخوام که مدت زمان زیادی زنده بمونه.-- این بار صبرم تمام شد چون عجله داشتم زودتر تعمیر موتور هواپیما را شروع کنم، بنابراین نقاشی را دور انداختم. نقاشی دیگری کشیدم و توصیح دادم این جعبه شه گوسفندی که میخوای توی اینه.
بسیار متعجب شدم که دیدم چشمان داور کوچولوی من از شادی برق زد -- این دقیقا همون چیزی که میخواستم. آیا فکر میکنی این گوسفند باید یک عالمه علف داشته باشد؟
-چرا؟-
چون جایی که من زندگی میکنم همه چیز خیلی کوچیکه
اونجا باید علف کافی برای خودن اون باشه، گوسفندی که به تو دادم خیلی کوچیکه.
سرش را روی نقاشی من خم کرد: --خیلی هم کوچیک نیست، نگاه کن..گرفته خوابیده-- و اینگونه بود که من با شازده کوچولو آشنا شدم.
خب خب خب، دوستان گلم اینم از داستان شماره دوم که واقعا برای خودم جذاب و جالب بود و کلی کیف کردم با خوندنش! اگر دوست داشتید ادامه این داستان هارو بخونید من میتونید من رو توی این سوشیال مدیا فالو کنید. همچنین اگر دوست داشتید بیشتر با من اشنا بشید یا ارتباط بگیرید راه های زیر رو پیشنهاد میکنم :
داستان یکم - ماربوآ
**********************
داستان شماره دوم - برایم یک گوسفند بکش<br/>**********************