
برای من خانه همیشه یک مکان صرف نبوده؛ خانه ترکیبی از زبان، خاطره و پناه است. پدر و مادرم به دلیل شرایطی که اگر جزئیات آن را باز کنم، سریالی هزار فصلی خواهد شد، از افغانستان مهاجرت کردند و ایران را به من هدیه دادند. جایی که من ریشه در این خاک زدم، بزرگ شدم و عشق و هویت را تجربه کردم. این پیوندِ دو ریشگی، در میان قضاوتها، در میان دشمنیها و در میان عشق و محبتهایی که وجود دارد، بیشتر از هر چیز، من را قوی کرده است.
وقتی از «هویت» حرف میزنم، منظورم یک برچسب ساده نیست. هویت برای من فرایندی چند سویه است: پیوندِ تاریخِ خانوادگی، سبک زندگی روستایی و شهری و انتخابهایِ امروز. در طول سالها یاد گرفتم که نمیتوانم گذشته را با یک خطِ تیز از خودم جدا کنم؛ مگر اینکه بخواهم بخشهایی از هستیام را نادیده بگیرم. افغانستان در خاطراتِ پدر و مادرم زندگی میکند؛ ایران در نفس کشیدنِ روزانهام. هر دو هستند، و هر دو مرا شکل میدهند.
این ترکیب یک مسئولیت هم دارد: به یاد آوردنِ ریشهها و در عینِ حال ساختنِ آینده. وقتی از تمدن و ریشه آریاییم حرف میزنم، نه برای بحث برتریِ تاریخی، بلکه موظف به یافتنِ نقطهای از افتخار و معنا هستم که بتوانم از آن انرژی بگیرم و آن را به تلاشِ روزانهام پیوند بزنم. من اینجا ماندم، اینجا زندگی کردم و اینجا را دوست دارم. اما این عشق، نیاز به بازتاب و تفکر دارد تا تبدیل به اقدامی سازنده شود.
اگر از من بپرسند که «تو چه کسی هستی؟»، جوابم این خواهد بود: کسی که از دو سرزمین تغذیه شده، کسی که در داخل آرام است و در بیرون تلاشگر، و کسی که میخواهد با نوشتن و گوش دادن، نه فقط خودش را بهتر بشناسد، بلکه راهی برای دیگران باز کند تا خودشان را ببینند.
امروز، 31 شهریور 1404، تصمیم گرفتم یک صفحه وبلاگ عمومی ایجاد کنم و پس از تحقیق های فراوان، دیدم بی حاشیهترین و بهترین گزینه، ویرگول هست. از امروز به بعد، هر روز تجربه و داستانی کوتاه از درونم را اینجا مینویسم، روتینی که خیلی وقت هست که قصد ایجادشو داشتم و بالاخره در واپسین لحظات تابستان 1404 ایجاد شد.
کسی نیست، بیا زندگی را میان دو دیدار تقسیم کنیم:)