بعد از تمام شدنمان به نوشته های عاشقانه رو آوردم...
یک روز به خودم آمدم ... دیدم درون این نوشته ها همیشه نویسنده عاشقی مظلوم بوده که مورد جور و ستم واقع شده و از معشوق رفته اش مینویسد...توهم برای من مینویسی؟
سالهاست که دیگر نمیبینمت...باتو حرف نمیزنم اما همچنان درون من ساز عشق مینوازی.
ای کاش در لحظه ی رفتن روی شانه ام میزدی و میگفتی عطرم را پس بده...الان روز ها و سال هاست عطرت لابه لای لباس ها و کتاب هایم مانده...حتی روی کوله پشتی ام که روزی بند آن را درون دستانت فشردی...عطرت کل روزهایم را گرفته است...نه عطر خودت ها ...نه...مثلا کتاب را باز میکنم و به یاد می آورم فلان سطر را برای اولین بار که میخواندم به تو فکر میکردم یا فلان دایره ی دور کلمات را تو کشیده ای ...شال بنفشم را که میپوشم یادم می آید انگشتانت بارها تار و پود آن را از نظر گذرانده است...
همه چیز را با جزئیات به یاد می آورم گویی قسمت های مربوط به تو درون کتاب زندگیم هایلایت شده است...این یک بی رحمی تمام عیار است...
داشتم میگفتم...
عطر خودت که نه ولی عطر خاطراتت روی من مانده...این روزها دیگر بودی کهنگی گرفته ام...باید عطرم را عوض کنم.
شنیده ام دختر دار شده ای اسمش را هم که زلفا گذاشتی...مگر قرارمان بر گیسو نبود؟
شنیده ام عاشق هم شدی نه یک بار و دوبار بلکه چندین بار...بگذار باور نکنم و در ذهنم همان پسرک سر به زیر و وفا دار بمانی.
سالهاست که تنهایت گذاشته ام و تو هیچ حرفی نزدی...مهزاد میگوید تا مدت ها دنبال دلیل رفتنم بودی...ای کاش دنبال دلیل نمیگشتی و فقط لحظه ی آخر میگفتی: نرو ، بمان...مطمئن باش بازهم میرفتم اما دلیلی برای بازگشت داشتم.