یه روز به خودم اومدم. دیدم راه میرم به تو فکر میکنم. کتاب میخونم به تو فکر میکنم.حرف میزنم، میگم، میخندم و میخوابم بازم به تو فکر میکنم.
نمیخوام خیلی سخت و ادبی بگم اما انگار یه غرفه جداگونه توی مغزم باز کردی که مهم نیست چه اتفاقاتی توی مغزم میوفته وقتی خستهس، وقتی عصبانیه، وقتی خوشحاله غرفه تو همیشه بازه.مهم نیس چه فعلو انفعالاتی توی مغزم رخ میده و حالم چطوره اون گوشه همیشه صدات میاد.
از وقتی که توی شبایی که میگفتم دیگه من به صبح نمیرسم ولی تا طلوع آفتاب برام حرف زدی صدات توی مغزم مونده.
رد تو از اون روزی که جلوه رو دادی هنوز توی مغزم حک شده.
اون روزایی که تنها کسی بودی که با گریه بهش زنگ میزدم داشتی جای خودت رو توی قلبم سفت و سفت تر میکردی. تو مسئول حل کردن ناراحتی های من نبودی ولی کاملا داوطلبانه اومدی تا خرابه های روح و روان منو درست کنی. الان تبدیل به قصر نشده ولی خب قابل سکونته.
برای من توی گوشی یه مکان امن ساختی. که هروقت اضطراب محاصرهم کرد. هروقت غمگین بودم. هروقت که درد ها کل تنم رو میگرفتن پناه میاوردم به اون مکان امن. برام چایی میریختی توی اون ماگ سیاه. باهام حرف میزدی گاهی شعر میخوندی. ساز هم نداشتی وگرنه میزدی:)
بین حرف هامون از هرچیزی میگفتیم. از اینکه گیم اف ترونز شاهکاره از اینکه انجمن شاعران مرده رو دوست داشتیم یا نه. اما گاهی هم بحث میکردیم سر اینکه جسی پینکمن کیه یا اینکه فلان لباس پیراهنه یا تیشرت.
اما موضوع بحث و حرفمون فرقی نداشت هرچی که بود. وقتی حرف میزدی اضطراب فرار میکرد. غم میخزید به خونهش و درد ها مثل برگ ها میریختن.
و من توی وطنم آروم میگرفتم
به قول نزار قربانی:
باز با گریه به آغوش تو برمیگردم.
چون غریبی که خودش را برساند به وطن.
روزهایی که بد عنق بهونه گیر میشم.وقتایی که اگه بمیرم بوی تورو میدم از بس دلتنگتم توی مغزم آهنگ جاده های نرفته از ابی پلی میشه. اونجاست که دلتنگی تموم نمیشه اما به قول ابی:
تو مثل یه نسیم خوش از دل شب سر میرسی.
اونجاست که به این فکر میکنم چه مکان های زیادی هست که هنوز باهم نرفتیم.
چه غذاهای زیادی که تست نکردیم.
چه فیلم هایی که باهم ندیدیم و چه لحظاتی که باهم نگذروندیم.
اونجاست که صدای ابی خاموش میشه و با من خیال کن پلی میشه.
با تو خیال میکنم که شب از سر گذشت و رفت.
اون نوای عجیب موسیقی توی ذهنم پخش میشه و جدی خیال میکنم با تو به پل های اصفهان با تو به شیراز رفتهام.
با خودم میگم اگه خیال نبود که نمیشد دووم آورد. اما بعدش دستی به گردنبندم میکشم و ایمان پیدا میکنم تموم این خیالها یه روز تبدیل به واقعیت میشه.