بعضی روزها اونقدر درد توی بدنم میپیچه که با خودم میگم الان تک تک بند و پی های بدنم از هم میپاشه.
ولی تهش هیچی نمیشه. هیچ چیزی عوض نمیشه. منم برمیگردم به زندگی عادی.
درسته که اتفاقات دست ما نیست. اما باز هم دلیل نمیشه براشون غصه نخوریم.
مثل مردن یه عزیز، با وجود اینکه دست ما نیست. اما ممکنه مدت ها با یادآوری اون لحظه غصهدار بشیم.
مخصوصا وقتی همه چیز تو رو یادش بندازه.
ممکنه بگی و بخندی اما چیز های کوچیک تورو میکشونن تا ته چاه ناامیدی. خاطرات این وسط مثل یه سنگ بزرگ هستن که وقتی داری توی چاه ناامیدی فرو میری به پاهات بستی. سرعت فرو رفتنت رو بیشتر میکنن و برگشتن و ادامه دادنت رو سخت تر از قبل میکنن.
ولی حس میکنم حتی اگه به کف چاه برسیم و تهنشین بشیم. قبل از تلاش برای بالا اومدن، شنا کردن به سمت بالا و صرف انرژی بیهوده... اگه اول سنگ بسته شده به پاهامون رو باز کنیم و خاطرات رو همون ته چاه ول کنیم. با صرف انرژی کمتر خیلی راحت تر میتونیم از چاه در بیایم و به زندگی عادیمون برگردیم.
پ. ن:اولش که اومدم بنویسم خواستم از اول تا آخرش فقط غر بزنم?. ولی پارگراف سوم یا چهارم یهو دیدم همه ناراحتی هام انگار با همون دو خط اول تموم شده. انگار که با نوشتن از ذهنم کشیدمشون بیرونو غل و زنجیرشون کردم به کلمات.