محمدرضا محمدی
محمدرضا محمدی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

فراموشی رویا

نمی‌دونم چرا؟ خیلی وقت بود که بزرگ فکر نمی‌کردم. اصلا از اون رویا‌های خودم دور شده بودم. شاید دلیلش فضای ناامیدی باشه که توش نفس می‌کشم. شایدم دلیلش این بود که فکر می‌کردم حتما باید به رویا‌هام برسم!

خلاصه که حدود یه سال بود که خودم رو اونجایی که قبلا تصور می‌کردم، تصور نمی‌کردم.

اما دیشب که از درس خوندن برای امتحان پناه بردم به روزنوشته‌های محمدرضا، توی مجموعه مطالب "نامه‌ای به رها" یه مطلبی خوندم درباره‌ی رویا.

تازه یادم اومد که: عه! من می‌خواستم فلانی بشم و به فلان‌جا برسم.

یعنی بهتره بگم اون لحظه که داشتم مطلب رو می‌خوندم یادم نیومد. اون لحظه که داشتم می‌خوندم، فکر و ذکرم این بود که این مطلب رو برای یکی از دوستانم بفرستم!

شب قبل از خواب وقتی که ولگردی‌های مجازیم تمام شده بود، گفتم بذار چشم‌هام رو ببندم و برم تو رویاهام.

اولش همه چیز سیاه و تاریک بود و چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد. از خودم پرسیدم که: من توی نوجوونی چی می‌خواستم؟ یه سال پیش هم هنوز رویا‌هایی داشتم‌. اون موقع خودم رو کجا می‌دیدم؟

مثل یه صحنه‌ی تئاتر نور‌ها کم‌کم روشن شدند. یه چیزایی یادم اومد. آره! من دوست دارم خودم و محیطم رو این شکلی کنم.

شاید نتونم. شاید اصلا عجل مهلت نده. اما اینا هیچ کدوم دلیل نمی‌شن که من لذت رویاپردازی رو از خودم بگیرم. رویا بهم امید داد. باعث شد دوباره شروع کنم به بزرگ بزرگ فکر کردن.

و الآن، حالم خوبه.

پی‌نوشت: ولگردی مجازی شامل حرف زدن با افرادی که دوستشون دارم و از حرف زدن باهاشون لذت می‌برم و ازشون یاد می‌گیریم نیست.

رویاشعبانعلیفکرِ بزرگجرئترهایی
وبسایت من: www.mrmohammadi.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید