ویرگول
ورودثبت نام
مریم شهریاری
مریم شهریاری
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

کتابخانه شهرزاد: برآورده کردن یک آرزوی ۱۵ ساله

۱. پدر و مادر من متولد یکی از روستاهای حاشیه زاینده‌رود در جنوب غربی استان اصفهان هستند. حدود ۶۰ سال پیش بعد از ازدواج به تهران آمدند و از آن موقع تا با روحی دو نیم شده بین خاطرات خوب جوانی‌شان، و امکان پیشرفت خود و بچه‌هایشان در تهران زندگی کرده‌اند. آن روستا با وجود اینکه به اندازه سالی یکی دو هفته در خاطرات ما بچه‌ها نقش دارد، ولی چون معنای خاک پدری و ریشه می‌دهد برایمان عزیز است.

۲. در همان سالی یکی دو هفته که در روستای پدری به سر می‌شد، شنیدن حرف‌های بچه‌های هم‌سن و سال فامیل باعث ناراحتی ما از عدم امکانات محیطی و فرهنگی در آن روستا برای دوستانمان می‌شد. من از همان وقت‌ها عاشق مطالعه بودم و تمام اوقات فراغتم با مطالعه پر می‌شد و کتاب‌ها برایم دوستان خوبی بودند که تنهایی‌ام را پر می‌کردند و روی لبم لبخند می‌آوردند. اما در آن روستا و حتی مادرشهر نزدیک به آن نه کتابخانه درست و حسابی‌ای بود و نه حتی کتابفروشی. به همین خاطر از همان موقع فکر کردن به اینکه یک روز در آن روستا کتابخانه‌ای راه‌اندازی کنیم تا شادی دوستی با کتاب‌ها را به دوستانمان هم بدهیم، رویای من و البته یکی از خواهرهایم بود.

۳. امسال خواهرم بالاخره همت کرد تا این رویا را واقعی کند. برای نوروز و تعطیلات عید که می‌خواست به روستا برود، از ما خواست که هر کدام کتاب‌هایی از کتابخانه‌مان که دیگر به آنها نیازی نداریم را روی هم بگذاریم تا به آنجا ببرد و به یکی از اقوام بسپارد که او به دیگران امانت بدهد. حدود ۲۰۰ جلد کتاب از کتابخانه ما ۶ خواهر و برادر جمع شد و به آنجا رفت. استقبال چطور بود؟ آنقدر خوب که یکی دو ماه بعد ۱۰۰ جلد کتاب دیگر هم برایشان فرستادیم. ولی کار به همین‌جا ختم شد؟ نه...

۴. وقتی استقبال خوب مردم به ویژه خانم‌ها و بچه‌ها را دیدیم، تصمیم گرفتیم که کتابخانه را از گوشه اتاق آن فامیل مهربان به فضایی مستقل انتقال بدهیم تا دسترسی به کتاب‌ها برای همه آسان باشد. با پرس‌وجوهای تلفنی که از تهران کردیم، پسردایی‌ام که اهل همانجا و عضو هیات امنای مسجد روستاست توانست یکی از مغازه‌های وقف مسجد را برای این کار به ما، به «کتابخانه شهرزاد»، بدهد. ما هم سریع دست به کار شدیم و به دوستان‌مان در توییتر و اینستاگرام گفتیم یک هفته وقت دارند تا هرکدام هر کتاب‌شان که دیگر به آن مراجعه نمی‌کنند را برای اهدا به کتابخانه شهرزاد به ما برسانند. نتیجه چه شد؟ ۱۵۰۰ جلد کتاب در انواع زمینه‌ها که از طریق دوستان مجازی و کتابخانه تکانی دوباره هرکدام‌مان جمع‌ شد. ۱۵۰۰ جلد کتاب در فقط یک هفته!

۵. آخر هفته پیش، بالاخره ما و کتاب‌ها راهی روستا شدیم. وقتی رسیدیم، پسربچه‌ها داشتند کتابخانه‌ای که از قبل قفسه‌بندی شده بود را می‌شستند تا تمیز به ما تحویل بدهند. همسایه‌ها با شربت و پنکه و بقیه وسایلی که برای پذیرایی از ما لازم می‌دیدند آمدند، و همان دوستان بچگی که دیدن شادی آنها از دسترسی به امکانات ساده‌ای چون کتاب‌ها رویای بچگی‌مان بود برای کمک در کارهای داخلی کتابخانه به کمک‌مان آمدند. بعد از یک‌سال در زاینده‌رود خشک هم آب انداخته بودند و همه اهل روستا و حتی شهرهای اطراف به آنجا آمده بودند تا از دیدن رودخانه‌ای که دوباره حتی فقط برای ۱۰ روز آب دارد لذت ببرند. رودخانه‌ای که دقیقاً از روبروی کتابخانه شهرزاد می‌گذرد... حال خوب تمام نشدنی‌ای بود که خستگی روزهای سخت مدیریت این کار و بی‌خوابی‌هایش برای ما را می‌شست و می‌برد. آخ که چه لذتی داشت دیدن لب‌های خندان و چشم‌های قدردانی که مدام از ما به خاطر بانی شدن برای این کار تشکر می‌کردند و قول می‌دادند که از اینجا به بعدش را با همت و مراقبت خودشان پیش ببرند.

۶. کتابخانه شهرزاد ۱۸ مرداد ۹۷، روز پربرکتی که هم زاینده‌رود پر آب بود و هم مردم شاد بودند، افتتاح شد. چند عضو اول کتابخانه، بچه‌های دوستان هم‌سن و سال ما در فامیل بودند که برای کمک در کارها آمده بودند. همان‌ها که سال‌ها پیش دغدغه‌شان نداشتن امکانات بود و الان چنین امکانی برای استفاده حال خودشان و آینده بچه‌هایشان فراهم شده بود. ما تا چند روز برای سر و سامان دادن به کارها آنجا ماندیم و وقتی کارهای اداری هم به نتیجه رسید به تهران برگشتیم. این روزها تن‌مان پر از یک خستگی شیرین است، خستگی‌ای عجیبی که به جای درد و ناله مدام لبخند روی لب‌مان می‌آورد و حتی گاهی اشک شوقی در چشم‌هایمان می‌نشاند. اشک شوقی که وقتی با یاد جمله‌ی بغض‌آلود پدرم که گفت «بین فامیل رو سفیدم کردید» همراه می‌شود، جاری می‌شود و تبدیل به یکی از باارزش‌ترین داشته‌های زندگی‌مان می‌شود.

محبت دوستان ما در بازدید از کتابخانه شهرزاد
محبت دوستان ما در بازدید از کتابخانه شهرزاد
خانه خواهرم، در هفته فراخوان ارسال کتاب
خانه خواهرم، در هفته فراخوان ارسال کتاب
خواهرزاده‌ام در حال برچسب زنی و کددهی به کتاب‌ها
خواهرزاده‌ام در حال برچسب زنی و کددهی به کتاب‌ها
وانتی که کتاب‌ها را از تهران به اصفهان برد
وانتی که کتاب‌ها را از تهران به اصفهان برد
کتاب‌های چیده شده در کتابخانه شهرزاد
کتاب‌های چیده شده در کتابخانه شهرزاد
دید کتابخانه شهرزاد از درون به بیرون (پشت درخت‌ها زاینده‌رود جاریه)
دید کتابخانه شهرزاد از درون به بیرون (پشت درخت‌ها زاینده‌رود جاریه)
به امید جاری دوام و بقای هر دو عزیزمان، زاینده رود و کتابخانه شهرزاد...
به امید جاری دوام و بقای هر دو عزیزمان، زاینده رود و کتابخانه شهرزاد...





کتابدلنوشتهموفقیتاصفهانحال خوبتو با من تقسیم کن
اگر در دنیا یک کار باشه که همیشه حالم رو خوب کرده، نوشتنه و بس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید