یکی بود یکی نبود غیر خدای مهربون هیچ جنبنده ای نبود
سالها از اون ماجرا که حسن کچل سر آقا غوله شیر مالید و آقا غوله به این خیال که حسن کچل قوی تر از اونه دمشو گذاشت رو کولش و از قصرش در رفت میگذشت.حسن با ننه اش توی قصر آقا غوله راحت و ریلکس زندگی شونو میکردند حالا حسن کچل مردی شده بود.دیگر خبری از قضیه تنور بخور و بخواب حسن هم نبود.
ننه ی حسن کچل حالا برو و بیایی داشت .با شاهزاده ها و ملکه ها کلاس خیاطی گذاشته بود...آنقدر حسن کچل و ننه معروف شدند که پولدار آبادی ها هم او را میشناختند. پولدار آباد سرزمینی بود که خیلی خیلی خیلی …خیلی از قصر حسن و کچل ننه اش که اسمش را آسمان گذاشته بودند دور بود.
پولدار آبادیها انگار از دماغ فیل افتاده اند! چنان ناز وبا قمیشی راه می روند که
آدم حالش به هم میخورد، مرد ها زیاد فرقی با زن ها ندارند همه اشان لوس و ننر بودند، مردها یک ی سبیل کوتاه و موشی داشتند و همه شان بلا استثنا توی کار بیزینس بودند واز این راه خیلی هم پولدار شدند.
حسن کچل با راهنمایی مادرش کارهای خوب زیادی انجام می داد. مردم از دست ظلم عبدالملک شاه پادشاه شهر خسته شده بودند عبدالملک شاه مالیات زیادی می گرفت برای سربازان تره هم خرد نمی کرد. فرماندهان هم فک و فامیلش بودند و مسلما بهشان رسیدگی می کرد.مردم دلشان میخواست حسن کچل پادشاه باشد برای همین شبانه با هماهنگی سربازان مردم عبدالملک شاه را زندانی کردند و فردای آن روز حسن کچل پادشاه شد.حسن کچل دلش برای عبدالملک سوخت بیچاره شب خوابیده بود و صبح پا شده بود و در و دیوار زندان را دیده بود.
حسن کچل عبدالملک را فرمانده تیپی از سربازان کرد تا او هم کمی حالش بهتر شود.
مردم شاد و شنگول بودند!کسی اختلاس نمیکرد...همه آدم های خوبی بودند.
پولدر آبادی ها وقتی خبر شاه شدن حسن کچل را شنیدند. خیلی عصبانی شدند.
قرن ها بود توی همه شهرها می گفتند پولدار آباد بهشت است!همه آدمای شریفی اند! پولدار آبادی ها هم در جوری رفتار میکردند که در عین اینکه مردم را تلکه می کنند کسی از این وضعیت خبردار نشود!
اما حالا کمتر کسی به پولدار آباد میرفت...کمتر کسی با پولدار آبادی معامله میکرد و درعوض مردم همه جا حرف از قصر آسمان میزدند!
پولدار آبادی ها کم کم از پولدار آباد میرفتند. بزرگان پولدار که در راس شان سمیر خان، خان پولدار آباد تصمیم گرفتند باحسن کچل مذاکره کنند برای همین کفتری را با نامه برای حسن کچل فرستادند.
متن نامه این بود:
از خان پولدار آباد به حسن کچل
قرن هاست ما بهترین بوده ایم همه زیر سایه ما جولان داده اند اما پس از این سابقه درخشان تو رقیب که چه عرض کنم...سرور ما شدی!
ببین حسن کچل خشم پولدار آبادی ها بد خشمی است!»
حسن کچل مثل همیشه با ننه اش مشورت کرد. ننه اش که آدم شجاعی بود گفت:« حسن جان پسرم این حرف ها ی صد من یک غاز نمیتواند جلو خدمت ما به مردم را بگیرد پس تا می توانی سعی و تلاش کن»
حسن در جواب خان پولدار آباد گفت:«خدا یار آدم های تلاش گر است نه آدم هایی که مردم را گول میزنند. من از تو ترسی ندارم»
روز به روز و ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه علاقه مردم به حسن کچل بیشتر می شد.حسن کچل مو به مو حرف های مادرش را عمل می کرد.
پولدار آباد دیگر شهر نبود. مردم آن را تصرف کرده بودند و موزه ای بزرگ راه انداختند به نام« موزه عبرت» در موزه انواع طریق و وسایل تلکه کردن مردم بود.همه از گذشته خود پشیمان بودند و به حسن کچل امید داشتند.
سمیرخان آباد ناامید به آبادی اش نگاه میکرد و برای آخرین بار با آن خداحافظی کرد همه مردم او را میشناختند نمی توانست جایی زیاد بماند.
رفت و رفت تا به بیابانی در دور دست رسید.صدای گریه می آمد. صدای گریه بلند. سمیرخان آباد صدا را دنبال کرد و به دیوی رسید دیو زانو بغل گرفته بود و گریه می کرد.خان پولدار آباد دلش برای دیو سوخت. کنارش نشست و گفت:«چرا گریه میکنی دیو؟»
دیو اشکش را پاک کرد و گفت سالها پیش دیو ها من را از بالای ابر ها برای نمایندگی زمین به زمین فرستادند. من خیلی قوی بودم و مردم من را دوست نداشتند چون بعضی از آنها را میخوردم. غذایم در زمین چیز دیگری جز این نبود
روزی خواستم عدسی بخورم تا مزه آن را امتحان هم کنم.اما پسرک چاقی آمد و گفت از من قویتر است دیگ عدسی ام را هورت کشید و کاملا خورد!من آن را برای یک هفته میخواستم ولی او در یک آن بلعید، مسابقه صدا گذاشتیم او برنده شد و همینطور سنگ اندازی...من هم از او ترسیدم و فرار کردم اما بعدها فهمیدم به من کلک زده و با شرمندگی داستان را برای دیو ها تعریف کردم.آنگاه آنها من را با بی انصافی از شهر بیرون کردند»
سمیر خان آهی کشید و گفت:«اسم آن نامرد حسن کچل نبود؟»
دیو بل تعجب گفت:«چرا...چرا...اسمش حسن بود کچل هم بود!»
خان ماجرای پولدار آباد را ب و تاب برای دیو گفت.
دیو گفت:«ای نامرد پس سر تو هم بلا آورده؟!حالا ده سال از ماجرایی که برایم پیش آمد میگذرد و تبعیدم پنج سال بوده طبق قانون غول ها من بخشیده شده ام و میتوانم لشکر غول ها را احضار کنم تا در انتقام من و تو از آن نامرد همراهی امان کنند»
سمیرخان هم با لبخندی موذی گفت:«با اینکه مردم و دربار شرافتمندی دارد اما در بهترین دربار ها هم افراد فاسد پیدا میشود هاهاهاها!»
حسن کچل وقتی فهمید به مادرش قضیه را گفت. آنها در حال چیدن نقشه دفاع بودند که در قصر بدون هیچ مقاومتی باز شد!عبدالملک را بر روی سقف قصر دیدند و او هم به نیروهای زیر دستش فرمان حمله به حسن کچل و ننه اش را داد!
سربازان که دیده بودند کار حسن کچل تمام است. او و ننه اش را دستگیر کردند.
حسن کچل ناباورانه به عبدالملک گفت:«چرا؟...چرا خیانت کردی؟..»
در جوابش عبدالملک گفت:«نه!تو خیانت کردی!آن موقع که باعث شدی پست مقامم پایین بیاید آن موقع که سلسله پادشاهی ام را نابود کردی…»
حسن کچل گفت:«اما من پادشاهی نمیخواستم مردم من را پادشاه کردند...اشتباه من این بود که رضایت تو را نگرفتم یا دموکراسی مشروط درست نکردم که تو هم پادشاه باشی»
-نه من پادشاهی مطلق را میخواستم!
-اشتباه تو دندان گردی ات بود من به صلاح مردم کار میکنم
-من مگر جزو مردم نبودم؟…
در این میان سمیر خان گفت سربازان آن پادشاه سابق هم دستگیر کنید!
پادشاه سابق متحیرانه گفت:«ما باهم قرار داشتیم!...»
-اما الان دیگه از این خبرا نیست!
عبدالملک آهی کشید و به حسن کچل گفت:«کاش به سر تیپ بودن بودن راضی بودم»
در این زمان صدای لشکر غول ها آمد. سمیرخان با خنده ای شیطانی به حسن کچل گفت :«کاش تهدیدم را جدی میگرفتی اما...اما... تو خانه ام را نابود کردی تا خودت را بالا بکشی!روزگاری ما بهترین بودیم اما تو مردم ما را ناامید کردی»
صدای یکی از غول ها آمد:«خان پولدار آباد را دستگیر کنید»
سمیر خان گفت:«چی...چی...اما و رئیستان قرار گذاشته بودیم…!»غول گفت:«رئیسمان گفته چطور به تو که به همه خیانت کردی میشود اعتماد کرد؟!از کجا معلوم جاسوس دو جانبه نباشی!»
ننه حسن کچل گفت:«دیدی به این همه خیانت کردی آخرش به تو خیانت کردند؟!
تو و آبادی ات پولدار بودید اما برای حرص زدنتان به این روز افتادید پسرم خطا کرده من هم خطا کردم، همه خطا میکنیم مهم این است که چگونه خطای خود را جبران کنیم.چگونه از این کار ها پرهیز کنیم، تله ای برای دیگران نگذاریم چون نفر اولی که در تله می افتد خودمان هستیم»
اشک در چشمان سمیرخان جمع شد و گفت:«میشود مادر من هم باشی؟!من از بچگی پدر و مادری داشتم که فقط فکرشان پول بوده اصلا برای همین اسم آبادیمان پولدار آباد است!»ننه حسن با مهربانی دستی بر سر سمیر خان کشید گفت:«ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است اگر بعد از اینکه انشاالله از دست دیو ها رها شدیم پول مردم را بدهی و مال حلال به دست آوری آبادیت پر رونق تر میشود پسرم!»در این حین حسن کچل به ننه ش گفت میخواد با بزرگترین دیو کشتی بگیرد!ننه اش اول مخالفت کرد و بعد دید چاره ای ندارد.شرط این بود که اگر دیو حسن را زمین زد همه شهر را دیو ها میکشند و اگر حسن دیو را زمین زد دیوها میروند پی کارشان.دیو بزرگ بدنی عضلانی و قوی داشت.تقریبا سه برار حسن بود. حسن او را شناخت!او همان دیوی بود که دفعه قبل سرش شیره مالید!حسن عقل بیشتری داشت می دانست این نوع دیو او را اول بلند میکنند و به زمین میکوبند دو وزنه به وزن ده گاو به پایش بست و دیگر نمی توانست تکان بخورد دیو با لبخندی ترسناک گفت:«می بینید این انسان های ضعیف کلک زدن کاری بلد نیستند! این همان نامردی است که باعث شد من را پنج سال به زمین تبعید کنید اما حالا از ترس من از جایش جم نمیخورد!»بعد هم طبق پیش بینی حسن تصمیم به بلند کرد او گرفت با فشار زیادی از زمین جدا شده ناگهان دیو عربده ای کشید و گفت :«کمرم شکست! آدمیزاد به این سنگینی؟!»بعد نقش بر زمین شد دیو ها یک به یک در رفتند. فقط دیوی ماند که حسن زده بود آن دیو همانی بود قصرش را حسن گرفته بود. ننه حسن از او مثل مادر نگهداری کرد.به او سوپ و مواد مغذی داد.دیو کنار حسن و مادرش به زندگی پرداخت سمیر خان و پولدار آبادی ها هم کنار شهر حسن کچل به زندگی پردا ختند ولی با این تفاوت که خود را بهتر از بقیه نمی دانستند حسن کچل به آنها کمک کرد و آبادی بهتری ساختند و مثل همه زندگی کردند اسم آبادیشان را به احترام حسن و ننه اش گذاشتند حسن آباد!
قصه ما به سر رسید\ کلاغه از بس دنبال خونش رفت خسته شد یک خونه خرید!