ویرگول
ورودثبت نام
محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

روزvsشب!(من سردم است۲)


کار و کاسبی تبهکار سکه بود برنج های بسیار مرغوبی میفروخت و در ازایش پول هنگفتی نمیگرفت!

روز ها با عرق جبین (پیشانی)و زحمت و تلاش پولی در می آورد و نان و خرمایی میخورد نه خر شاسی بلند(اسب) داشت نه کالسکه دخت شاه پریون! با زحمت یک بز خریده بود و هرجا که میرفت بز را هم با خودش میبرد اسم بزش عسل بود. مو های بزش را شانه میکرد و اصلا انگار با آن بز ازدواج کرده بود! حتی در پارتی های شاهونه هم یک کارت دعوت برای عسل میگرفت!تا اینکه شبی خواب خودش را دید! خواب دید جلوی آیینه ایستاده و دارد خودش را نگاه میکند. ناگهان از آیینه صدای خودش آمد! «هوی! مردک!من پیغام آور سرور تاریکی ام نیرویی که سرورم داشت رو به اتمام است او زمانی یقین داشت تو بهترین کس برای به دست آوردن نیروی تاریکی هستی نیرویی که با رفتن خورشید شروع میشود و با آمدنش به پایان میرسد!سرورم شرط کرده هر کس خورشید را بکشد تا نیروی ما جاودانه شود نیروی تاریکی از آن او خواهد بود.حالا ببینم ثروت را میخواهی یا به بدبختی ات ادامه میدهی به نظرت اندک ثروتی که داری برایت کافی است؟!اگر اینطور باشد با سرورم کوس جنگ زده ای!اولین قربانی این جنگ محصول زنبور است!عسلو میگم خواستم بگم مثلا مخوفیم!»بر روی شانه ی تبهکار کفتر با برگ زیتونی در منقار آمد و آیینه نا پدید شد.کفتر گفت:« من پیام آور سرورمان روشنایی هستم.خواستم بگم یک وقت نکنه طرف پیام آور تاریکی را بگیری ها! اونا حسودی میکنن چون خورشید بیشتر از ماه تو آسمونه میخوان شرایطو برابر کنن فکر کن نیمی از روز ،شب و نیم دیگرش روز باشد اصلا مخ هنگ میکنه! حالا طرفدار کی هستی شب یا روز به هرحال عسل قربانیه انتخابتو بکن» تبهکار بیدار شد و با خود فکر کرد.عسل همه کسش بود!بنظرش هیچ موجودی در کره خاکی به گوگولی مگولیت عسل نبود! بنابراین رفت پیش یک فرد عاقل و ماجرا را گفت. فرد عاقل به او گفت:«به هرحال یک تلفات آن هم بزدر جنگ به این مهمی که در آینده تمام خزندگان و جهندگان چرندگان و انسان و گیاهان نقش دارد،چیز زیاد مهمی نیست!» تبهکار به غیرتش بر خورد و آنقدر فرد عاقل را کتاسد که فرد عاقل پشت تریبون اعلام کرد عسل بزی است که از تمام جانداران مهم تر است و باید عقلتان را به کار بیندازید و چاره برای ماجرای جنگ روز و شب پیدا کنید! مریدان فرد عاقل فکر هایشان را روی هم ریختند و به این نتیجه رسیدند که باید بین روز و شب یک مسابقه کشتی برگزار شود و از همه بدکاران به عنوان نماینده تاریکی و از همه قهرمانان به عنوان نماینده روز استفاده کنند.این وسط تبهکار قصه ما دید دارد از غافله عقب میماند برای همین به شهر قهرمان نا امیدیه رفت تا چندتا گلچین کند و نقشه شیطانی دیگری را سوار کند!

اول رفت سراغ سوزی قهرمان سوزاندن!کسی که با یک نفس عمیق چهار تا چهارشنبه سوری (سوزی)را راه می انداخت!به او نقشه شومش را گفت.(من نمیدانم چرا اینا فکر میکنن راوی دهن لقه!هر چه خواهش کردم و گفتم نقشه شان را به همه میگویم تا به هیچ کس نگن قبول نکردن نامردا)بعد رفت سراغ شایع خان قهرمان شایعه پراکنی!داستان بزبزقندی را با چنان آب و تابی تعریف میکند که فردوسی به نویسنده داستان بزبز قندی میگوید:«استاد راز موفقیتتان چیست؟!»به او هم ماجرا را میگوید!بعد میروند سراغ قهرمان ترس افکنی به نام ترسناکف این بابا سوار کالسکترو(نمونه قدیمی مترو)به سمت دروازه دولت شده وسط راه ملت وقتی دیدنش جوری به جهت مخالفش عزیمت کردن که کالسکترو چپ کرد!ماجرا را به اوهم میگویند و هر چهار نفر به سمت استادیوم مسابقه روز و شب حرکت میکنند راند اول تبهکار از شب رشوه میگیرد و به کسانی که سر بردن شب شرط بسته بودند میگوید اگر نفری هزار سکه بدهند راند اول تاریکی برنده میشود و همین حرکت را با طرفداران روز انجام میدهد و از روز هم رشوه میگیرد!مسابقه شروع میشود روز ، شب را فیتیله پیچ میکند و پوزه شب به خاک مالیده میشود اما تبهکار به ترسناکف میگوید روز را به ترساند و ترسناکف چنان غرش بلندی میکند که شیر های اطراف شهر شروع به میو میو کردن میکنند راند اول به نفع شب تمام میشود و راند دوم باز هم از روز رشوه میگیرد هم از شب و از شاه که اسپانسر بازی است جهت مداوای خستگی شب و روز دو میلیون سکه میگیرد درحالی که نه شب خسته میشود نه روز این وسط جیب تبهکار خسته است و با پول درمان میشود!مسابقه بین شب و روز شروع میشود روز برای نشان دادن آمادگی اش در رینگ سه تا شنا سوئدی میرود و شب هم پونزده تا دراز نشست میرود!(صدای هلهله تماشاچی ها به گوش میرسد) در این راند با کمک سوزی به روز شب مغلوب میشود!راند آغاز میشود مردم بلیط را از ماموران شاه میخرند و ترسناکف مجبورشان میکند از تبهکار دوباره بلیطی با دوبرابر قیمت بخرند و سوزی آتشی عظیم دور تا دور استادیوم روشن میکند و میگوید کسانی از پف فیل شاهپسند بخرند میتوانند راند آخر را ببینند (از نمایندگی اغذیه شاهپسند هم پول گرفته بودندو کلی پف فیل مجانی جهت تبلیغات!)مسابقه شروع میشود شب و روز با هم گلاویز میشوند و سوزی و ترسناکف انرژی خود را ادغام کردند و به سمت شب و روز گرفتند و راند سوم مساوی شد!همه در تعجب این مسابقه بودند شرط بسته ها کلی استرس داشتند و تا به حال شرط بندی هایشان اینجوری نشده بود و اینجا بود شایع خان از شرط بسته های طرفدار روز و شب پول میگیرد و بر علیه شب روز شایعه پراکنی میکند مردم دو دسته میشوند طرفداران روز و شب و به همدیگر حمله میکنند روز و شب صلح میکنند و به کار خود میپردازند و تبهکار از مردم برای حل مشکلشان پول میگیرد و شورای حل اختلاف درست میکند و میگوید:«روز و شب صلح کردند و هرکس شرط بسته پول ها را به صاحبانش بدهد و هر پولی بی صاحبی مال شوراست تا اختلاف پیش نیاید!»کارآگاهان دربار به فعالیت های تبهکار مشکوک میشوند و به جرم کلاهبرداری او و همدستانش را به حبس ابد محکوم میکنند!او و همدستانش با یک قاشق مرباخوری زمین را به قطر هفده متر میکنند و به چین پناهنده میشوند!دقت کردید؟ نتیجه داستان این شد که وقتی دو کشور یا دو نفر و یا دو حیوان باهم میجنگند هیچ کدام پیروز نیستند پیروز کسی است که در آن مهلکه سودکرده باشد و خود را بی طرف اعلام کند در صورتی که طرف همه است و در عین حال آسیبی نمیبیند! با اینکه ته این داستان همه چیز به خوبی و خوشی تمام نشد ولی درسی شد برای اینکه بفهمیم شروع جنگ با یکدیگر هیچ وقت برای ما سود ندارد


داستان کوتاهداستان آموزندهمحمدصادق مختاری
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید