دوباره این غم و یا افسردگی یا هرچیزی که اسمش را بگذارید سراغ ما آمد. ما هم که همدم و رفیق و معشوقی دور و برمان پرسه نمیزند، روی می آوریم به این کیبورد زبان بسته و تق تق میزنیم بر دگمه هایش تا این کلمات نگاشته شوند.
اصولا این غمی که ما را می گیرد از بی حاصلی است. یعنی به جایی میرسی که میبینی بلد نیستی زندگی کنی. حال انجام دادن کار هایت را نداری. انگیزه ای برای کاری هم نداری و فقط میگذرانی.
این قضیه غم بسیار وسیع است و حوصله ما کم. به هرحال بیست و دو سال زیسته ایم و اگر هر سالش یک دلیل برای غمگین شدن داشته باشد به بیست و دو سطر و توضیح نیاز است. مایی که حال و حوصله توضیحات و جزئیات نداریم از این میگذریم. در حال حاضر این مسیله ساعت خواب ما معضلی شده. باید تا هشت و نه صبح بیدار بمانیم و بعد سعی کنیم بخوابیم که آن هم به سادگی میسر نمیشود. هی پیچ میخوریم در خودمان و هی خواب راحتی نداریم. به محض اینکه به خواب میرویم هم کابوس ها می آیند. از خواب جنگ و درگیری گرفته تا خواب بیرون کردن مهمان ناخوانده.
از خواب و غممان که بگذریم انگار یک آن پوچ میشویم. از بین میرویم و در هوا ناپدید میشویم. نه هویتی از ما می ماند و نه یادبودی و هیچ مطلق می ماند از ما. یعنی اگر غم نداشته باشیم و خوب بخوابیم انگار چیزی نداریم که روی ما سنگینی کند و ما را نگاه دارد، بدون غم ها باد ما را با خود خواهد برد. ( هر جا از لفظ "ما" استفاده کردم منظورم "من" هست).
از این مباحث کلیشه ای باید بگذریم، هزاران نویسنده و شاعر بهتر از من این موارد را توصیف کرده اند و جایی برای توضیح اضافی باقی نگذاشته اند.
اما چیز جالبی که به ذهنم رسید این است که آیا واقعا وبلاگ باید خواننده داشته باشد؟ نظر من خیر است. به گمان من وبلاگ مثل آن جمله "تولدت مبارک شهلایی" است که بر روی دیواری در کوچه بیمارستان نوشته اند. احتمالا نه شهلا آن تبریک را دیده و نه کسی به آن متن توجهی نشان داده (البته غیر از شخص بنده) ولی نگارنده همچنان نگاشتن آن را ضروری می دیده است. وبلاگ هم چنین حالتی دارد. من احتمالا هیچ خواننده ای نداشته و نخواهم داشت اما به هر حال مینویسم پیامم را تا شاید روزی رهگذری ببیندش.
همین دیگر خدانگهدار، پوزش میطلبیم اگر مطلب یکپارچگی نداشت، اثرات غم و بی خوابی است. در جریانید که..
ا.م
26 تیر 1400