جایی را در دلم کنار گذاشته ام برای لحظه ای که فقط سالی یکبار اتفاق می افتد؛
لحظه ای که المپیاد تمام میشود!
هر سال تکرار میشود، اما تکراری نمی شود! لحظه خداحافظی ها را میگویم؛ همان لحظه که همه میدانند همه چیز تمام شده، دیگر رقابتی وجود ندارد، کاربرگی برای پر شدن نیست، هیچ کس به رنگ مدال فکر نمی کند و هرچه اتفاق می افتد رفاقت محض است. در آن چند ساعتی که همه وسایلشان را جمع میکنند و برای بازگشت به دنیای قبلی خود محیا میشوند. آن چند دقیقه ای که "اتوبوس های ملاصدرا دم در منتظرن" در سالن شنیده میشود! آن هنگام که آغوش ها برای فشردن قلب ها در هم باز میشود! در آن فزع اکبر که همه چشم ها در آن گریانند مگر چشم کسی که در این شش روز رفیقی پیدا نکرده باشد! هر چه نباشد: الرفیق ثم الطریق...
اما کیست که دلِ کندن از جمعی را داشته باشد که تا لحظاتی پیش "یار دبستانی من" را همگام و همزبان با هم زمزمه میکردند؟ کیست که دل کندن از عکس های تکی(من مینویسم تکی شما بخوانید دسته جمعی!) لحظه های آخر را داشته باشد؟ کیست که دل کندن از شعر اصیل "یک شب آتش در نیستانی فتاد" را داشته باشد؟
اما نه! باید ماند و چند ساعتی خود را معطل کرد تا شاید گعده های "غر نزن رنجتو بکش" های لحظه آخری به طولانی تر شدن وقت رفتن ( با نوای حاج محمود خوانده شود) کمک کنند. با همه این اوصاف اما وقت رفتن است...
نمی دانم آیا تا به حال تجربه سقوط آزاد را داشته اید یا نه! از سقوط آزاد برایتان همین را بگویم که تجربه فوق العاده ای است، مخصوصا اگر بار اولتان باشد؛دفعه دوم جذاب است و سوم کمی کمتر، اما تجربه چهارم دیگر لذت خاصی ندارد و تکراری میشود؛ دیگر چیز جدیدی برای عرضه کردن به دلم ندارد و از خواستنی ها کنار میرود!
دلم اما هیچ وقت به این رفتن ها عادت نمیکند، هیچ وقت از شیرینی اش زده نمی شود، حتی اگر برای چهارمین بار تجربه اش کند! حتی اگر با خود بگوید امسال دیگر مثل کوه شده ام و اتفاقی برایم نمی افتد! حتی اگر بداند بعد از آن قرار است چه شود!
بگذارید بگویم چه میشود:
قرار است در استوری هایی با عکس های دسته جمعی شش روز گذشته منشن شوم؛ قرار است در پست هایی با کپشن هایی که هر کدام از زاویه نگاهی اشکتان را در می آورند تگ شوم (و اشک بریزم!)؛ قرار است با سم هایی که می سازم خوراک چند روز آیندتان را تامین کنم و با سم های تولیدی شما زخم های دوریتان را التیام ببخشم! قرار است قلم را بردارم، هی بنویسم و پاک کنم تا شاید آن متن شایسته از آن سرچشمه بگیرد! قرار است حسابی دلتنگ شوم و حس آشنای سالهای گدشته را تجربه کنم!
اما اینکه عادت کنم، هرگز! این درد هیچ وقت تمام نمیشود! و من مجبورم تا سال آینده برای آن صبر کنم...
پ.ن: وقتی از المپیاد به خانه بر می گشتم، به سلمانی رفتم تا هم بعد از مدتها موهایم را کوتاه کنم و هم بعد از دوهفته با ظاهری متفاوت به خانه بروم تا کمی اهل خانه را خوشحال تر بکنم؛ اما با خبر فوت سه تن از عزیزانم مواجه شدم؛ برای حق الزحمه این متن هم که شده در حد توان فاتحه ای نثار روح آن سه عزیز قرائت بفرمائید!
یاعلی