اقیانوسی در ذهن رمانی نوجوانانه نوشته کلر وندرپول است. این کتاب ماجرای پسری را روایت میکند که با سفری بیرونی به تحولی درونی میرسد و نگاهش به زندگی متحول میشود.
اقیانوسی در ذهن ماجرای جک را روایت میکند. پسری که مادرش را به تازگی از دست داده و پدرش هم تازه از جنگ برگشته است. او نمیتواند خیلی با پدرش صمیمی شود
. پدر، اسم جک را در یک مدرسه شبانهروزی در یک شهر ساحلی مینویسد؛ اما جک در مدرسه هم بدبیاریهای زیادی میآورد و حتی یک بار نزدیک است غرق شود چون قایقرانیاش اصلا خوب نیست. این ماجراها جک را بیش از پیش حساس میکند تا این که با پسری به اسم ارلی آشنا میشود که از نظرش عجیبترین دانشآموز مدرسه است.
به ارلی گفته شده برادرش در جنگ کشته شده است اما ارلی این خبر را باور ندارد. او قصد دارد به جستجوی برادرش برود. جک در این سفر با ارلی همراه میشود تا ماجراهای زیاد دیگری را در راه تحول درونی از سر بگذراند. این سفر جک را به فرد دیگری تبدیل میکند.
کلر وندرپول (Clare Vanderpool) در کتاب اقیانوسی در ذهن (Navigating Early) به اختلال اوتیسم اشاره میکند که امروزه کودکان و والدین بسیاری با آن مواجه هستند. داستان در دوران پس از جنگ جهانی روایت میشود و در آن زمان هنوز این بیماری کشف نشده بود.
اولین نقطه قوت این داستان پرداختن به موضوع اختلال اوتیسم است. کتاب حاضر با به تصویر کشیدن داستانی که بین ژانر رئال و فانتزی در نوسان است، نوجوانان را با اختلال اوتیسم آشنا میکند.
– بهترین داستان ALA برای جوانان
– کتاب قابل توجه ALA-ALSC
– کتاب منتخب سردبیر نیویورک تایمز
– بهترین کتاب سال کالج A Bank Street
– بهترین کتاب سال ژورنال کتابخانه مدرسه
– بهترین کتاب سال A Kirkus Reviews
– کتاب منتخب A Booklist Books
– بهترین کتاب کودکان A BookPage
– نامزد جایزه مایکل ال. پرینتز در سال 2014
– نامزد جایزه بهترین داستان کودک گودریدز در سال 2013
– نامزد دریافت جایزه نویسندگان انجمن میدلند برای داستانهای کودکان
– نامزد جایزه کتاب خوانندگان جوان ربکا کادیل
– از پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز
و …
«آره، ممنون.» میدانستم که این پسر عجیبوغریب است؛ فقط میخواستم بفهمم چهقدر. تا الآن همینقدر ازش میدانستم که جلوی اقیانوس با کیسههای شنی دیوار میسازد، سرِ هیچ کلاسی بهجز ریاضی حاضر نمیشود و ظاهراً هم توی زیرزمین مدرسهی خودش زندگی میکند.
لباسپوشیدنش به اندازهی کافی عادی بود؛ البته اگر بهش نگوییم وسواسی. پیراهن چهارخانهاش خیلی مرتب داخل شلوار خاکیرنگش بود، موهایش به عقب شانه شده بود و یک دسته از موهای پشت سرش هم فِر خورده بود.
هنوز جوابم را نگرفته بودم. یعنی به خاطر لباسش که شبیه لباس دستگیر کردن روانیها بود عجیب به نظر میرسید یا چون از آنهایی بود که زنگ تفریح تکوتنها یک گوشه مینشینند و مگس میکنند توی دماغشان؟ وقتی کلاس دوم بودم، یک نفر را میشناختم که کارش همین بود.
توی این فکرها بودم که اِرلی یک پیراهن مردانه، یک شلوار خاکیرنگ که بهدقت تا شده بود و یک جفت کفش کالج گرفت جلویم. «لباسِ زیر، توی لنگهی چپ و جوراب توی لنگهی راست کفشته. تو هم لباسات رو همینجوری میچینی؟»
گفتم: «خیلی خوبه، ممنون.» من عادت نداشتم لباسهای زیر یا جورابهایم را بگذارم توی کفش، اما این کارش نشانهی خوبی بود.
منبع : متا بوک