مارک منسون در کتاب همه چیز به فنا رفته به گونهای هنرمندانه و ظریف به شما نشان میدهد که همه چیز به فنا رفته است. سپس دربارهٔ امیدواری توضیح میدهد و درنهایت، خواننده را با شکل صحیحی از امیدواری حقیقی آشنا میکند. منسون در این کتاب از فیلسوفان بزرگی چون کانت بهره میگیرد تا مفاهیمش را توضیح دهد.
یکی از مهمترین مسائلی که منسون توضیح میدهد مفهوم آزادی است. زیرا آزادی و امیدواری حقیقی پهلو به پهلوی هم میزنند. از نظر او، تنها شکل واقعی آزادی، تنها شکل اخلاقی آزادی، ازطریق محدودسازی خویشتن حاصل میشود.
آزادی به معنی بهرهمندی از مزیت انتخاب هرچه در زندگی میخواهید نیست، بلکه به معنی انتخاب چیزی است که در زندگی حاضرید از آن چشمپوشی کنید. این نهفقط آزادی واقعی، بلکه تنها شکل آزادی است. سرگرمیها میآیند و میروند. لذتجویی هیچ پایانی ندارد.
تنوع معنای خود را میبازد. اما همیشه خواهید توانست چیزی را برای قربانی کردن انتخاب کنید. چیزی که میتوانید از آن بگذرید.
– چه طور میتوانید به کسی بگویید “روز خوبی داشته باشی” در حالی که میدانید تمام افکار و انگیزههای او، در نیاز بیپایان او برای فراموش کردن پوچی ذاتی وجود خودش به عنوان یک انسان ریشه دارد؟
– نقطه مقابل خوشحالی، عصبانیت یا اندوه نیست. اگر عصبانی یا اندوهناک باشید، یعنی هنوز به چیزی اهمیت میدهید. یعنی هنوز چیزی برای شما مهم است. یعنی هنوز امید دارید.
– ما برای این که در زندگی خودمان امید ایجاد کنیم، باید ابتدا احساس کنیم که روی زندگی خود، کنترل کامل داریم. باید این حس در ما وجود داشته باشد که چیزهایی که از درستی و خوبی آنها اطمینان کامل داریم، دنبال میکنیم.
– اتومبیل حماقت، همیشه به سمت اعتیاد، خودشیفتگی و اجبار در حرکت است. افرادی که ذهنهایشان اتومبیل حماقت است، به سادگی توسط هر فرد یا گروهی که بتواند احساس خوبی در آنها ایجاد کند، به بازی گرفته میشوند، خواه یک مرشد آیینی باشد، خواه یک سیاستمدار، خواه معلم یک فرقه فکری و خواه یک انجمن شیطانی اینترنتی.
– کتاب همه چیز به فنا رفته، فراخوانی است برای مشارکت در ساخت دنیایی بهتر و تنها همین کتاب، برای رسیدن به این مقصود، کافی است. (رایان هالیدی، نویسنده دو کتاب پرفروش نیویورکتایمز)
– مارک منسون، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
همهچیز با یک سردرد شروع شد.
«الیوت» مردی موفق و مدیر اجرایی یک شرکت بزرگ بود. همکاران و همسایگانش او را دوست داشتند. او همسر، پدر و دوستی مهربان و خوشاخلاق بود که تعطیلاتش را لب ساحل میگذراند.
البته همیشه سردرد داشت. نه از آن سردردهایی که با خوردن مسکّن خوب شوند؛ بلکه بهقدری شدید که انگار مغزش را متلاشی میکردند. مثل این بود که کسی با مشت به پشت حدقهٔ چشمهایش بکوبد.
الیوت برای بهبود سردردهایش مصرف دارو، کم کردن استرس زندگی و سخت نگرفتن مشکلات را امتحان کرد، ولی سردردها ادامه پیدا کردند و حتی بدتر نیز شدند. مدتی بعد بهقدری اوضاع وخیم شده بود که شبها نمیتوانست بخوابد و در طول روز هم نمیتوانست کار کند.
درنهایت به پزشک مراجعه کرد. پزشک او را معاینه کرد و پس از انجام یکسری آزمایش، خبر بد را به اطلاع او رساند: او در لوب فرونتال مغزش یک تومور دارد. «میبینی؟ آن لکهٔ خاکستری را میگویم. خیلی هم بزرگ است، به اندازهٔ یک توپ بیسبال است.»
تومور را جراحی کردند و الیوت به خانه و محل کارش، نزد خانواده و دوستانش بازگشت. همهچیز خوب بهنظر میرسید.
ناگهان اوضاع بههم ریخت. او در انجام کارهایش دچار مشکل شد. رسیدگی به کارهایی که قبلاً برایش آسان بودند، حالا نیازمند ساعتها تمرکز و تلاش بود. تصمیماتی ساده مانند انتخاب رنگ خودکار، ساعتها ذهنش را مشغول میکردند.
کتاب همه چیز به فنا رفته کتابی خواندنی و جذاب از دستهی کتاب های روانشناسی است. اگر از این کتاب جذاب لذت بردهاید گزینههای دیگری را برای مطالعه به شما پیشنهاد میکنیم:
منبع: متا بوک