«اَبله» نوشتۀ داستایفسکی یکی از اولین رمانهایی است که خواندهام و طبق آنچه در خاطر دارم، بهترین رُمان. در همان صفحاتِ ابتدایی، پرنس میشکین (شخصیتِ اصلی) در میانۀ یک گفتگو این جملات را بر زبان میآورد:
«من به این اعتقاد دارم، به قدری که رُک و راست میگویم: مجازات اعدام به گناه آدمکُشی، به مراتب وحشتناکتر از خود آدمکُشی است. کشتهشدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشتهشدن به دست تبهکاران ندارد. آن کسی که مثلاً شب، در جنگل یا به هر کیفیتی به دست دزدان کشته میشود تا آخرین لحظه امیدوار است که به طریقی نجات یابد، هیچ حرفی در این نیست. مواردی بوده است که کسی که سرش را گوش تا گوش میبریدهاند هنوز دلش به فکر فرار گرم بوده یا التماس میکرده است که از خونش بگذرند. حال آنکه اینجا همین امیدی که تا آخرین دم دل را گرم میدارد و مرگ را ده بار آسانتر میکند بیچون و چرا از محکوم گرفته میشود. اینجا حکم صادر شده و همین که حکم است و قطعی است و اجباریست و هولناکترین عذاب است و بدتر از آن چیزی نیست. سربازی را در میدان جنگ جلو توپ بگذارید و شلیک کنید. او تا آخرین لحظه امیدوار است. ولی حکم ‘قطعی’ اعدام همین سرباز را برایش بخوانید، از وحشت ناامیدی دیوانه میشود یا به گریه میافتد.»
کسانی که رُمان را خواندهاند از عاقبت چنین شخصیتی خبر دارند؛ کسی که امیدِ به زندگی را چنان بها میدهد که مجازاتِ اعدامِ یک آدمکُش را از خود آدمکُشی «به مراتب وحشتناکتر» میداند! او میپسندد انسان، تا آخرین دَم، به جای پذیرفتنِ مرگْ با غفلت از آن زندگی کند. او البته – همان طور که عنوان اثر به ما میگوید – «اَبله» است و به قول فروغِ فرخزاد «اَبلهانه میپندارد که حق زیستن دارد»:
بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد میبرد
و ابلهانه میپندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحّرک
در دیدگان کاغذیش آب میشود
زندگی یک فرصتِ کوتاه و رنجآور است برای پذیرفتن و طلبِ مرگ؛ آن را با غفلت از مرگْ تلف نکنیم:
به خدا سوگند، دلبستگى پسر ابو طالب به مرگ از دلبستگى کودک به پستان مادر بیشتر است. (نهجالبلاغه، خطبۀ پنجمِ، ترجمۀ آیتی)