سکوت محض
شش هاش میسوختن .
توانی برای تکون خوردن نداشت.
در تاریکی بینهایت ، مناظر زیبایی از ستاره ها میدید.
چشمانش کم کم تار میشدند.
گم شده بود.
دفعه ی قبل که گم شده بود مادرش او را لای قفسه اسباب بازی ها پیدا کرد .
مجذوب موشک ها شده بود. و حواسش نبود که مادرش رفته .
آرزو میکرد این بار هم مادرش از راه برسد و دستش را بگیرد و او را به خانه ببرد.
چشم های سیاهش همه چیز را در خود فرو میبرد.
تا جایی که میدانست فقط تا ۶ دقیقه ی دیگر اکسیژن برایش مانده بود.
نفس هایش را کند کرد.
سفینه اش را گم کرده بود. سیمی که باید او را به سفینه بر میگرداند بدون این که متوجه شود جدا شده بود.
نمیدانست چند وقت است در سیاهی شناور است.
در دلش با همه خدافظی کرد.
سینه اش هم از کمبود اکسیژن و هم از غم میسوخت.
انتظار خسته اش کرده بود.
تسلیم شد و کلاهش را از سر برداشت.
کلاه دور و در سیاهی ناپدید شد.
خاطراتش را مرور کرد.
از تمام کسانی که منتظر برگشتش بودند معذرت خواهی کرد.
وقتی آخرین قطره ی اشکش از صورتش جدا و شناور شد ..
او مرد.
صحنه روشن شد.