خـونم میجوشَد
برای هم خونانی که ســالهاست
برای گفتن رنـجخویش به آنان
صبح را چشم باز میکنم
و با پا به پا کردن، روز را شب!
میدانم روزی میرسد
که میشکافم حنجرهی زخم خوردهام
حتی اگر ضــــعـف،
از پا در آوَردهام باشد؛
که بعید میدانم
این قــــــلب محــزون شده
تابِ تحملِ این بارِ دیــریـنه را
بیش از این داشته باشد!
مــــن
خونم برای این تبار میجوشد
حتـــی اگر آن روز
در دریای بیگانهی سَرای غم، غَــــرق شوَم..
بهقلم:مأوا مقدمزاد