زندگی برایم تبدیل به روز شماری شده است که روز هایش 72ساعته است هر روزی که می گذرد قلبم بی قرار تر میشود .انتظار برایم سخت است همان طور سخت که نفس کشیدن ماهی در خشکی .مغزم فقط به یک عدد فکر می کند نمی گویم سرنوشتم دراین روز رقم می خورد .اما در زندگی ام تاثیر گذار است .روز تمام می شوند ومن تنها کسی هستم که بادیدن ساعتی که عدد 12 را برای دومین بار نشان می دهد با خوش حالی می گویم امروز هم تمام شد وعددی را اعلام میکن مثلا میگویم چهار روز ماند تا 15 شهریور اما یک چیز نه چندان کوچکی درکنار خوشی وامیدم جاباز کرده ونشسته تا بگوید اگر 15 شهریور گریان وناراحت بودی چی ؟اگر تمام تلاش هایت بر باد برود .انوقت چکار می کنی؟ولی نقطه کوچکی طوری جواب می دهد که به در بگوید ودیوار بشنود جمله ای که نقطه سیاه را برای مدتی نابود می کند می گوید خدایا مگر نگفتی که دوست نداری کسی ازت ناامید شود پس من را ناامید نکن .