دوستی که قرار بود شراکت داشته باشیم، دگمه ایجکت را زد چون چند تا سوال بنیادی راجع به انگیزهها و چراییاش پرسیدم و به او برخورد. فکر کرد به او اعتماد ندارم، در حالی که من صرفا میخواستم در شروع کار و قبل نوشتن توافقنامه، گره های ممکن را باز کرده باشیم.
حالا من در شروع کسب و کار جدید، تنها هستم. منتظر میمانم تا ببینم مسیر چه چیزی پیش پایم میگذارد. احساس غالبی که دو روز است تجربه میکنم، ناراحتی است با دوز خیلی بالا. میدانم این روزها میگذرند و من بزرگتر و قویتر از این آزمایش هم عبور خواهم کرد.
امروز در شروع کلاس پیلاتس، مریم جون (با این که خودش روزه نمیگیره) دو لقمه نان سنگک و پنیر و سبزی گذاشت جلو من و زهراجون تا وسط کلاس با اون افطار کنیم. حس خوب قدردانی و محبتی که در اون لحظه حس کردم، را با هیچ چیز دیگری نمیتونم عوض کنم. با خودم فکر کردم چقدر از این لحظههای ناب حمایت و عشق در زندگیمون کمرنگ شده.
پی نوشت (۵ روز بعد): امروز صحبت کردیم و به نظر میاد مسائل حل شدند و شراکت پابرجاست.