در قسمت اول نوشته، گفتم که در طی کردن مسیر مدیریت که نوعی مسیر متخصص عمومی است، مردد بودم و بطور ذهنی نمیتوانستم برای طولانی مدت خود را در این مسیر تصور کنم.
در طول چند ماه، مجموعهای از اتفاقات رخ داد که تردیدم را از بین برد. در ادامه به آنها میپردازم؛ شاید که تجربه من برای افراد دیگر با دغدغههای مشابه راهگشا باشد.
1. من در واقعیت از چندوظیفگی و تنوع کارها و وظایفی که به سمتم آمده بود، لذت میبردم. مسیر جدید پر از چالش و یادگیری و تجربههای جدید بود و هر چند فشار زیادی تحمل میکردم، اما هر بار که از پس حل چالشی بر میآمدم، حسی سرشار از لذت را تجربه میکردم. از این که با خودم روراست باشم واهمه داشتم. گویی خیانت به مسیر تخصصی فنی بود که از قبل در ذهن داشتم، ضمن این که ترس نامطمئن بودن مسیر شغلی هم بود. با خودم گفتم من از ترس از دست دادن آزادگی و آزادی ناشی از امن بودن مسیر شغلی، برده احساس امنیت خود شده ام و ندای درونیم را سرکوب میکنم و به نوعی دیگر آزادیم را به دست خود و ترس خود از بین میبرم. بنابراین قول و قراری با خود گذاشتم به این صورت که تا دو سال این مسیر را طی میکنم و هزینه خراب شدن مسیر شغلیم را در ازای این تجربه جدید میپذیرم. دستاورد بعد از دو سال این خواهد بود که تکلیفم با خودم روشن میشود و جنگ و ابهام درونی به پایان میرسد. به نظرم حتی اگر بعد از دو سال قرار باشد از جایی عقبتر از موقعیت فنی فعلی شروع کنم، معامله به صرفهای به نظر میرسد.
2. در این مدت با افرادی با تجربه زیسته و نوع نگاه متفاوت آشنا شدم. کسانی که مسیرهای از نظر من غیر خوشتعریف را طی میکردند و به نظر میآمد کاملا خوشحال و راضی بودند. بطور خاص مصاحبه پادکست رادیو کار نکن با نیما قاضی که من را برد به دوران دانشجویی و برایم این سوال را پیش آورد که چرا یکی مثل نیما قاضی هر کاری دوست داشته انجام داده و از مسیر لذت برده و یکی مثل من با شخصیتی تا حدی شبیه او، نتوانستم آزادانه خودم باشم؟
در صحبتی که با رضا باقری همبنیانگذار همراهمکانیک داشتم، به نکته مهمی اشاره کردند. گفتند که تفکر تو ناشی از تجربه زیستهات است و چه بسا افراد دیگری هستند که تجربه زیسته کاملا متفاوت دارند و اتفاقا از نظر آنها، گزینههای شغلی برای متخصص عمومی زیاد است و افراد باتجربه حقوقهای بالایی هم دریافت میکنند. با خودم فکر کردم که بله درست است؛ من در خوابگاه و دوران دانشگاه توسط متخصصهای مهارت نزدیک به انتهای طیف احاطه شده بودم. از نظر دوستان و خانواده و همسر، عمیق شدن در مهارت بود که ارزش به حساب میآمد. همه آنها از طی مسیر خود خوشحال و راضی بودند و من در آن جمع، سالها اذیت شده بودم و از این که نمیتوانستم آرام بگیرم و مثل بقیه راضی باشم، خودم را سرزنش کرده بودم. اگر تقدیر به نوع دیگری رقم خورده بود و من توسط افرادی با تجربه زیستههای متفاوت هممسیر میشدم، احتمالا باورهای متفاوتی به دور از هر سرزنشی میداشتم.
3. اخیرا اپیزودهای مضرب سیزده پادکست کارگاه تحت عنوان ابوالمشاغل را گوش دادم. برایم جالب بود که افراد مصاحبهشونده، نمیتوانستند عنوان شغلی برای خود نام ببرند. تعریف آنها از کار و شغل کاملا متفاوت و جدید بود. با خودم فکر کردم کافیست تعریف آقای ابوالفضل فتاحی از کار را در نظر بگیرم و آن وقت همهچیز عوض میشود. اصلا چه کسی گفته که باید یک تخصص را انتخاب کرد و آن را تا جای ممکن دنبال کرد؟
4. در این چند ماه که به رفتار و شخصیت نفرات تیم دقیق شده بودم تا بتوانم تسکها را متناسب با شخصیت بین نفرات تقسیم کنم، متوجه تفاوت بین اعضا شده بودم. میدانستم در تیم، بچهها دو دسته هستند. بعضی از حل مسئله لذت میبردند و از تنوع کارها و تغییرات سریع در ماهیت تسکها، نه تنها اذیت نمیشدند، بلکه لذت هم میبردند؛ و دسته دیگر از عمیق شدن در کار و ثبات بیشتر لذت میبردند و حال خوب را تجربه میکردند. علاوه بر تقسیم وظایف، باید به مسیر شغلی بچهها هم فکر میکردم و برایش برنامه میداشتم. نگران دسته اول بودم، این که با تخصیص تسکهای متنوع به آنها، نکند آنها هم مثل من همهکاره و هیچکاره شوند و نکند من مسئول خراب شدن آینده شغلی آنها باشم.
5. آقای جعفری مدیر مدرسه بوژان برای مصاحبه تلفنی تماس گرفته بودند. یک توصیفی گفتند که دقیقا توصیف من بود. پرسیدند "آیا این توصیف در شما صدق میکند که کار فنی را دوست دارید اما به تنهایی نه؛ منابع انسانی را دوست دارید اما به تنهایی نه؛ ارتباط با مشتری و مارکتینگ را دوست دارید اما به تنهایی نه؛ کمی اینطوری هستید که آرام و قرار ندارید؛"
همیشه فکر میکردم این که آن وسط ایستادم و میخواهم همه چیز را با هم داشته باشم، یک ایراد است و خلاصه یک جایی مجبور میشوم تکلیف خودم را روشن کنم و یکی از این کارها را بطور تخصصی دنبال کنم. در این چند ماه چند بار مکالمه هایی با مدیران مختلف شرکت و نفرات تیم داشتم. محتوای تمام صحبتها یک چیز بود: این که بهتر است به درون تیم و یا کار فنی تمرکز کنم و کارهای بیرون تیم را به مدیران توسعه کسب و کار بسپارم. اما من زیر بار نرفته بودم. البته که یک دلیل اصلیم این بود که دیگران به دلیل عدم اشراف به حوزه، به اندازه من کارا عمل نخواهند کرد؛ اما دلیل دیگر که با کسی مطرح نمی کردم، این بود که اگر خود را به درون تیم محدود میکردم، احتمالا بعد چند ماه خسته میشدم. از تنوع کارهایم و ماجراجویی در فضای مشتری راضی بودم و نمیخواستم تنوع را کاهش دهم.
از توصیف آقای جعفری جا خوردم.این که یک توصیف از خودم از زبان دیگری شنیدم، نشانه این بود که من تنها نیستم و کسان دیگری هم شبیه من هستند و اینها ایراد نیست. انگار به رسمیت شناخته شدم. بیصبرانه منتظر شروع دوره مدیریت محصول بودم با این امید که احتمالا با کلی آدم شبیه خودم شبکهسازی خواهم کرد و تجربه زیسته متفاوتی ایجاد خواهد شد.
6. با دو مطلب از کانال تلگرام آقای مدیرعامل مواجه شدم. یکی راجع به تفاوت افراد با ذهن واگرا و افراد با ذهن همگرا؛ و دیگری راجع به متخصص مهارت و متخصص عمومی. به بخشی از تفاوتهای دو دسته پرداخته شده بود و این که هر یک از دو دسته در کدام مرحله از رشد استارتاپ بیشتر مورد نیاز هستند. مطالب را با نفرات تیم به اشتراک گذاشتم و خواستم به هر یک از نفرات تیم از جمله خودم از ۱ (جنرالیست مطلق) تا ۵ (اسپشیالیست مطلق) امتیاز بدهند. وقتی امتیازها را کنار هم گذاشتیم، تقریبا تمام نفرات تیم همرأی بودند و تکلیف هر نفر مشخص بود که به کدام دسته تعلق دارد. من هم با اتفاق آرا (4 رأی از 5 رأی) یک جنرالیست بودم.
7. در جلسه یک به یک با نفرات دسته اول صحبت کردم. آنها از طی مسیر پر تنوع راضی بودند و شاید حتی مثل من نگران اسم و عنوان و خوشتعریفی مسیر نبودند! گویا این بیشتر بحث و نگرانی درونی من بود که داشتم به اشتباه به همه تعمیم میدادم. شاید آنها از ابتدا تعریف درستی از کار در ذهنشان داشتند، شاید تجربه زیسته متفاوتی داشتند؛ گویا فقط من داشتم اذیت میشدم و بیدلیل نگران بودم.
8. اپیزود سی و نهم پادکست اجنبی راجع به افراد چندپتانسیلی را گوش دادم. فرد مصاحبهشونده، آقای سعید دانشمندی یک چندپتانسیلی است که کتاب همهچیز بودن نوشته امیلی واپنیک را ترجمه کرده است. خاطرات آقای دانشمندی از دوران دانشجویی را من زندگی کرده بودم. چند نوشته دیگر خواندم و سخنرانی تد خانم امیلی واپنیک و سخنرانی تارا یحیی نژاد در تدکس اصفهان راجع به چندپتانسیلیها را گوش دادم. بله، به نظر میرسد من هم یک چندپتانسیلی هستم. اگر اینطور باشد، بسیاری از معماهای سالهای پیش من حل میشوند و دلایل خیلی از رفتارها و ناراحتیها و سختیهایم را درک خواهم کرد.
«جمله ی بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت»
(مولانا-دیوان شمس)
نوشته بعدی من در این رابطه، بعد از مطالعه کتاب همهچیز بودن، خواهد بود.