یک صبح جمعه وسط تابستان بود که پدر و مادر "وحید" از خواب برخواستند و متوجه غیبت او شدند. ابتدا فکر کردند مثل گاهی وقتها که به سرش میزند رفته کوه و تا ظهر بر میگردد؛ اما وقتی ساعت یک شد و خبری از "وحید" نبود؛ کمکم نگران شدند.
"وحید" جوان سی و دو سالهای بود و با اینکه درسش خوب بود تا سیکل بیشتر درس نخوانده بود. همان سال سوم راهنمایی به خاطر اختلاف نظر روی یک شعر با معلم ادبیات دعوا کرده بود و برای همیشه قید درس خواندن را زده بود؛ همین موضوع باعث شده بود اختلافات شدیدی بین او و خانواده شکل بگیرد و همچنان ادامه داشته باشد. از نظر پدر وحید که خودش کارگر سادهی چوببری بود؛ درس همه چیز بود و هرکس که درس نخوانده باشد باید حمالی دیگران را بکند. بعد از ترک تحصیل مدتی شاگرد مکانیک شده بود و بعد از آن دنبال علاقهاش که موتور بود رفت.
"وحید" دچار تضاد شدیدی بین آرامش و هیجان بود. هر چه قدر انسان آرام و بی حاشیهای بود اما سرعت و صدای موتور را دوست داشت. اغلب جمعهها موتورش را سوار میشد و به کوه و بیابانهای اطراف شهر میرفت. گاهی چند خط شعر دست و پا شکسته داخل دفتر مینوشت و هروقت که دفتر دیگر جای نوشتن نداشت؛ طی یک مراسمِ (به زعم خودش) با شکوه دفتر را میسوزاند. علاقهای به مراوده با دختران نداشت و این موضوع به حدی عجیب به چشم دیگران میآمد که بعضیها فکر میکردند وحید ناتوانی جنسی دارد و به اصطلاح خودشان اصلا مردی ندارد.
بیشتر زندگی خود را به تنهایی گذرانده بود و علاقهی شدیدی به دوری از آدمها داشت. شبها کتاب میخواند و روزها خرج زندگیاش را از طریق خرید و فروش و تعمیر موتورهای سنگین داخل حیاط خانه تامین میکرد. تمام علائم افسردگی را میشد در وجود وحید پیدا کرد اما هیچوقت به روی خودش نمیآورد. در برخورد با دیگران خودش را سرحال و سرزنده نشان میداد. با همسایهها برخورد گرمی داشت و همیشه به آنها لبخند میزد اما غم بزرگی توی دلش داشت؛ غمی که خودش هم نمیدانست کی و کجا توی وجودش جا خوش کرده.
وقتی پدر و مادر وحید میخواستند سراغ پسرشان را از دوست و آشنایی بگیرند؛ متوجه غربت و تنهایی وحید شدند. هیچکس را نمیشناختند که سراغش بروند. وحید مانند اسمش تنهای تنها بود.
ساعت هشت شده بود و خورشید کمکم خودش را برای تابیدن به سمت دیگر زمین آماده میکرد؛ اما هیچ خبری از وحید نبود.
درست است که کمتر با پدر و مادرش صحبت میکرد و آنها در جریان کارها و رفت و آمد وحید نبودند اما سابقه نداشت این همه ساعت بدون اینکه اطلاع بدهد از خانه بیرون برود. موبایلش هم خاموش بود.
پدرش از خانه بیرون زد تا به بیمارستانها و کلانتری سر بزند. مادرش هم قرار شد اتاق را بگردد تا شاید شماره یا آدرسی پیدا کند که بشود خبری از وحید گرفت.
مادرش داخل کشوی کنار تخت وحید، عکس قدیمی دختری حدودا پانزده ساله را پیدا کرد که جلوی یک بوتهی بزرگ گل سرخ سرش را کج گرفته بود و میخندید. عکس را برگرداند؛ وحید با خودکار قرمز پشت عکس نوشته بود:
"گرانش عجیب این سکوتِ پر ز دغدغه
ره گریز بسته است!
میان دامِ زندگی
به انتظار خندهای
گرفته زانُوان بغل
به غربت دیار خود نشستهام".