اگرچه توصیفش سخت است اما برایت اینگونه وصفش میکنم. تصور کن سوار ماشین زندگی ات هستی اما راننده آن شخص دیگری است. نه آنکه راننده شخصی ات باشد بلکه تو گویی گروگانش هستی. هرچه کند تو کنی، هرچه گوید تو گویی، هر جا رود تو روی، و هرجا بخواهد میزند کنار و یک سانتی متر هم تکان نمیخورد و این است داستان تکرار شونده روزهایی که گذشت.
تصورش هم برایت دردناک است میدانم. حال تصور کن که بخشی از زندگی او اینگونه سپری شده است. صبح که بیدار میشود در کسری از ثانیه شب شده است و خوابش به شمردن گوسفند پنجم نکشیده صبح. گویی در گردبادی از زمان گیر افتاده است که او را هر روز به دیواره هایش محکم میکوبد.
روز ها هر روز کوتاه تر از دیروز میشوند اما انگار کش می آیند. اینجایش رو نمیدانم چگونه برایت توصیف کنم. تصور کن که میخواهی بدوی اما پاهایت بسته است. میخواهی بخوری اما دهانت دوخته است. میخواهی ببویی اما دماغت گرفته است. میخواهی بشنوی اما گوش هایت کر شده است. میخواهی زندگی کنی، زندگی، میفهمی؟ میخواهی زندگی کنی و نمیتوانی.
همه این ها باز هم انقدر دردناک نبود اگر، اگر یک بار هم که شده بود راننده این ماشین را دیده بود. حداقل میدانست مسبب این توده ی غم و درد کیست. کیست که چنان پدر کشتگی با او دارد که تا آسمان هفتم درد او را میبرد و با سر به پایین پرتاب میکند. کیست که زندگی را برایش زهرمار کرده. کیست این پروردگار درد؟
روز ها و ماه ها و سال ها گذشت. گذشت و گذشت. او دیگر پیر شده بود و همچنان در همان درد غوطه ور بود. زنده بود اما زندگی نکرده بود. حتی مرگ هم دیگر ترسناک تر از زندگی که سپری کرده بود نبود. چند روزی بود که مسیر زیادی را طی کرده بودند. همچنان راننده را ندیده بود اما در تصوراتش راننده را حتی اگر کوچکتر از خودش هم میدید الان برای چنین رانندگی پیر بود. چند ماه دیگر هم بی وقفه در مسیر بودند.
بالاخره ایستاد قفل در باز شد. در طول یک عمر زندگی دفعه اولی بود که قفل در باز میشد. پیر تر از ان بود که بخواهد پا به فرار هم بگذارد. همانجا نشسته بود. راننده پیاده شد و در را وا کرد. و او خودش و فرشته مرگ را دید.