این روزها با تمام کارهای کرده و نکرده ای که انجام می دهم ، همچنان احساس بی هودگی می کنم . نه بیهودگی .
واقعن من اگر در حال انجام چه کاری باشم احساس بیهودگی نخواهم کرد.
هر روز درحال خواندن کتاب، دیدن فیلم ، گوش دادن به موسیقی ، حضور در کارگاه های روانشناسی و حتی آموزش برنامه نویسی هستم .
هر چند سخت می گذره اما همه این کارهایی که انجام می دهم همه شان نیمه کاره است .
هیچ کلاس و کارگاهی را تا آخر ادامه ندادم ، هیچ تمرینی را انجام ندادم ، هیچ تکلیف اضافه و یا حتی ... به نظر شما چرا؟
در خلوت خودم از آنچه هستم و دارم و باید باشم، راضی هستم . اما زمانی که به دیگری و یا دیگران میرسم احساس ناخوشی را در اعماق وجودم احساس می کنم .
احساس ناکافی بودن، احساس خوب نبودن، احساس کامل نبودن و خیلی احساس های نامتعارفی که تمام بنیانم را بر هم می زنه و بعد دوباره و هزار باره به فکر انجام یک کار درست و درمان می افتم .
مثلن ادامه دادن کلاس های آموزشی که در حال گذراندنشان هستم . مثلن شروع به نوشتن کردن و یا حتی یادگیری یک زبان دیگر .
اما بعد از گذشت چند روز ، این هیجان و این احساس فروکش می کنه و به عمق وجود خودم می رسم که از هر آنچه هستم و دارم راضی هستم و واقعن با انجام دادن این کارها دقیقن به کجا می خواهم برسم .
حال باید بنشینم و تمام ابعاد شخصیتی و روانی ام را روزی کاغذ به تصویر بکشم، ببینم کجای کار می لنگد که اینقدر مرا نسبت به نقص هایم وسواسی می کند که در حضور دیگران احساس پوچ و بی ارزشی می کنم.