همیشه دلش میگرفت و تنها یاد مادرش بود که غبار و تنهایی را با اشک میزدود ..کار دیگری بلد نبود .. تنها با یاد مادرش آرام میگرفت.. اما چه سود که دیگر دستان نوازش گر مادرش نبودند که او را در آغوش پر مهرش بفشارد و تنها از او تخته سنگی سرد باقی مانده بود ، که با او نجوا میکرد و غصه فراغ را با او زمزمه میکرد ..
و چه تلخ بودند طعم خرمایی که سر مزار مادر در دهان میگذاشت و چه حس عجیب تنهایی و بیکسی که با نبود مادرش هر روز و هر یانیه بیشتر و بیشتر میشد ..و حالا با گذشت سه سالو اندی در باتلاق خاطرات مادر در خانه ای تاریک که از او به یادگار مانده بود شبها خودش را دور چادر مادر مانند نوزادی تازه متولد شده میپیچید تا شاید صدای مادرش را در فضای بیکسی بشنود.. و آه و هزاران آه که جز صدای قیژ قیژپنجره هادر شبهای طوفانی به گوش نمیرسید..
روحش شاد و خدا بهت صبر بده پسر گل مادر