در این مطلب میخواهم راجع به چالش کتابخوانی بهمن ماه طاقچه و ویرگول بنویسم. موضوع این ماه کتابی درباره عشق بود. انتخاب من کتاب عشق سالهای وبا گابریل گارسیا بود. این کتاب از آن کتاب های به نسبت حجیمی بود که به واسطه شهرت آن همیشه میخواستم آن را بخوانم پس شروع کردم به گوش دادن آن در اپلیکیشن طاقچه. در ابتدا اگر بخواهم نظر کلی خودم نسبت به کتاب را بنویسم؛ آن را دوست نداشتم. احساس میکردم، اول از همه نویسنده آن را زیادی کش داده و از سوی دیگر موضوعات زیادی در داستان بیان شده که در ارتباط با کلیت داستان نیست و این توانمندی نویسنده را در قصه پردازی در ذهنم زیر سوال میبرد. و مسئله دیگری که خاطر من را مشوش کرد شخصیت آدم های داستان بود که به عینه چیزهای بزرگی مانند عشق را زیر سوال میبرد. این داستان در شهری در اطراف دریای کارائیب در نزدیک کلمبیا به وقوع میپیوندد، اصل آن به زبان اسپانیایی هست، بنابراین ما شاهد نامهای اسپانیایی هستیم که هنگام گوش دادن گاهی آنها را باهم قاطی میکردم. این اولین رمان از نویسنده بود که به طور رسمی خواندم. پیش از این تنها تعدادی داستان کوتاه و رمان کوتاه خاطرات روسپیان غمگین من را خوانده بودم که البته آن آخری را در آن هنگام دوست داشتم، چرا که روایت، روایتی جدید و جالب بود. شاید علت اینکه با این رمان ارتباط نگرفتم، سبک نویسنده است یعنی رئالیسم جادویی که اغلب مورد علاقه من نیست. خب بگذریم از این حرفها و برویم سراغ داستان خودمان. قصه از دید سوم شخص روایت میشود و داستانِ آدمها را تک به تک نقل میکند. سه شخصیت اصلی داستان ما فرمینا داسا، دکتر اوربینو و فلورنتینو آریسا هستند. در داستان افرادی هستند که داستان زندگی آنها هم بیان میشود اما شخصیت های اصلی داستان این سه هستند. که داستان آنها از ابتدای جوانی تا کهنسالی روایت میشود. اسم داستان از دلدادگی فرمینا و فلورنتینو در سالهای وبا نشات میگیرد. وبا بیماریای که در داستان اثرات کمی گذاشته. چند تا صحنه تاثیرگذار هست که آدمها از وبا در کشتزار ها در گذشتهاند. و به این تصویر تاثیرگذار به نظرم میتوانست بیشتر پرداخته شود ولی وبا و جنگ های داخلی چیز هایی هست که حول محور داستان در حال وقوع هستن اما آنها موضوع اصلی داستان نیستند، و کمترین پرداخت به آنها وجود دارد. داستان اصلی شرح زندگان انسانهای ثروتمندی هست، که این مشکلات تاثیرات زیادی روی زندگانی آنها نگذاشته؛ و صحبت تنها از انسان هست و شهوت و امیال و طمع های آن! تا حدود زیادی این به حقیقت آدمیزاد نزدیک تر است تا اینکه او را یک موجود مقدس جلوه دهیم اما همزمان این رفتارهای انسانی من را غمگین میکند، زیرا مساوی است با زیر سوال رفتن بزرگ ترین تعابیر یعنی عشق،انسانیت، تعهد. به عنوان مثال راجع به فلورنتینو، او مردی هست که در دوران نوجوانی عاشق فرمینا میشود و تا آخر داستان همواره تلاش میکند خودش را عاشق و دلباخته او نشان دهد اما داستان یک مشکل اساسی دارد. پس از اولین تجربه لذت جنسی و چشیدن طعم آن، او به صورت اعتیاد وار به رابطه با زن های مختلف و به صورت پنهانی میپردازد.به نظرم این میل طبیعی در وجود انسان است اما نکته جالب این است که وقتی او با زنی هست، فرمینا که معشوقه اوست را فراموش میکند تا زمانی که دوباره آن ارتباط قطع شود، نمونه مثالی از آن زمانی هست که با سارا در رابطه است و تا زمانی که به خانه او میرود و کنار اوست به یاد عشق فرمینا نیست و تنها وقتی او را ترک میکند دوباره به یاد اوست. به گمانم این موجه ترین دلیل نبود عشق است؛ به خصوص برای آدمی که ادعای عشق دارد. از نظر من او تنها یک آدم ریاکار و دروغگو است که عشق او تنها با نرسیدن به فرمینا معنا یافته. دقیقا نقطه مقابل او دکتر اوربینو همسر فرمینا است که با عشق و یکسال تلاش به فرمینا میرسد، دارای اصل و نسب و تربیت خانوادگی درست است اما باز هم در جایی از داستان به فرمینا خیانت میکند! این تصویر بزرگ و دهشتناکی است. عشق با نرسیدن معنا پیدا میکند و پس از رسیدن دچار روزمرگی میشود. و در پایان خود فرمینا که من گمان میکنم در زمانی که بسیار جوان بود دچار عشق فلورنتینو میشود و بعد متوجه میشود او شخص حقیری است و بدون توجه به احساسات طرف مقابل و مسئولیتی که در قبال او به وجود آورده همه چیز را رها میکند.
در نهایت ماجرا میخواهم بنویسم که در این رمان دنبال اسطورهها و آن ابر انسان نباشید ما اینجا داستان، آدم های معمولیای را میخوانیم با امیال طبیعی، و در آن به پستی های درون انسان اشاره میکند و اخلاقیات بی معنا میشود. خواندن آن را به افرادی که داستان های طولانی با جزئیات را دوست دارند توصیه میکنم.