یه سکوی کوچیک پشت پنجرهی آشپزخونهست که پاتوق منه ... میشینم پشتِ پنجره و زل میزنم گاهی به کوچه و به عادت قدیم، به رفت و آمد ماشینها و سرعتشون و داستانهاشون .. چشمام به ماشینها بود .. بعد دیدم چقدر سبزه جلوی نگاهم .. چقدر حیاط سبزه و بعد یهو حواسم رفت به توری و اون میلههای فلزی که از همهچیز جلوتر بود و مانع بود انگار برای دیدن اون اتفاقات پشتِ سرش ...
واقعیتش اینه که بعدِ اینکه توری و مانع رو دیدم، دیگه سخت بود ندیدنش .. باید تلاش میکردم و باور میکردم سبزی رو، تا بتونم باز اون موانع رو قدری کمرنگتر و کمجونتر ببینم .. بعد فکر کردم انگار کلِ داستانِ اینروزها همینه ... هی جزئیات بیشتری میبینیم و انگار فلجمون میکنه یهو .. بعد هی باید زور بزنیم و اون نور تهِ وجودمون رو باور کنیم تا باز رو پا باشیم و ببینیم ... گاهی ترس غلبه میکنه و گاهی هم اون پیشبینیهایی که از تجربیات آدم میاد پررنگ میشه و خب ! کار خیلی سختیه تشخیص این مرز ! که از ترسه یا آگاهی ...
•
خلاصه ؟! سرتون رو درد نیارم ! همین توری و نردهها و حیاط سبزمون، از عصر ذهن من رو درگیر کرده و به کلی اتفاق و فکر و خیال دیگه قابل بسطه ... نتیجه ؟! اولا که باس باور کنیم و دووم بیاریم که پس اون لایهی جلوی چشم، یه چشماندازهایی هر کدوم ساختیم برای خودمون،البته که بستگی داره رزولوشنش چقدر قوی باشه و وضوحش !
دوم ؟! باس دووم بیاریم و انگار صبورتر باشیم .. باید باور کنیم که میشه دووم اورد و انتخاب کرد گاهی که فوکوس روی چی باشه و البته این به معنای حدف صورت مساله نیست ! بیشتر روشیه انگار برای مدیریت توان و منابع! برای بهتر و شاید باکیفیتتر گذروندن روزها ...
•
شما اول کدوم لایه رو دیدین ؟ کدوم پررنگتره ؟ و کدوم آخرش ازین تصویر تو ذهنتون پررنگتر میمونه و میشه تعریف این تصویر ؟!
•
از سری فلسفه بافیهای سکوی پشتِ پنجره با نخ ?