برکه ای خاموش، و اسکله خسته ای که کنارش به خواب رفته است. هیچ چیز به اندازه نشستن روی این اسکله و تماشای غروب آفتاب، حالت را خوب نمی کند. آفتاب هم دارد می میرد. مثل تمام ماهی ها. سرما هنوز تمام قد اینجا ایستاده است. کار سختی ندارد. اینجا همه یخ زده اند. سرما هم می نشیند کنارت. و با تو هم صحبت می شود. ناراحت است از اینکه نمی تواند کسی را منجمد کند. و تو از آن روز برایش می گویی. که یک روز بهاری، یک نفر آمد در این برکه ی خیلی پیش تر ها زیباتر، دل یکی از ماهی های قرمز کوچکش را شکست،ماهی ناگهان بغضش ترکید، گریه اش گرفت، پرندگان از ناراحتی اش دیگرا آواز نخواندند، ماه شب چهارده برای همیشه قهر کرد، خورشید دیگر آن خورشید سابق نشد و برکه برای همیشه خاموش شد و تمامش یخ زد. سرما که از ماجرا با خبر شد، از ناراحتی ماهی قرمز کوچک این برکه ی خاموش، برای همیشه یخ زد. این است ماجرای ما آدم ها... حالا چه کسی پاسخگوی خاموشی این برکه است؟