چه خوب است در این شرایط فوق العاده، که گاهی مغز کرکره خود را پایین می کشد و برگه ای که روی آن نوشته: "تا اطلاع بعدی تعطیل می باشد" را بر روی آن می چسباند و خستگی و احساسات حرف اول را می زنند، فرصتی هم برای نوشتن ایجاد می شود. مثل همیشه، بعد از نیمه شب، وقتی که همه خوابند و کسی درد نمی کشد، سفره دل می گشایم، با سبدی پر از زرد آلوهای هم رسیده و هم کال و گیلاس و آلبالو های عجیبی که هنوز هم نفهمیده ام چرا طعم گس زغال اخته دارند، و یک پارچ آب یخ تا که بر آتش درون، فرو نشیند، تا کمی آرام شوم و خنک. تا که بنویسم. تا که بگویم از رویاهایی که حتی در این لحظات، که وضع جویِ دل، پایدار است، بر مغز تعطیل شده ام می کوبند. یک روزی، انگشتم سوخت، گله کردم از درد، آتش بیشتر شد، کل دست سوخت، مجدد گله کردم، آتش تمام وجودم را فراگرفت، سوختم، خاکستر شدم، باز هم گله کردم، آتش زیر خاکستر شدم اما دیگر گله نکردم، به من آموختند مرد را اگر دردی و آتشی باشد خوش است. حالا که درد، با وجودم عجین شده است و دنیا را ذره ای خیالی نیست، نفسی عمیق می کشم، بی تفاوت به رویاهایِ عزیزِ دل، بی تفاوت به باران سنگ این روزهای شهرم، سرم را بالا می گیرم و خطاب به دنیا و کائنات و غیره و ذلک، می گویم: درد بعدی لطفا! چه باک که این ره، سرانجامش مرگ باشد!