من فقط می خواهم این دی ماه لعنتی بگذرد. خواسته زیادیست از زمان؟ چطور آن زمان هایی که تو بودی، همه بودند، این خانه هوایش بوی بهار می داد مثل چشم بر هم زدنی گذشت؟ نمی شود حالا که مجبورم این تنهایی های دلگیر آخر شب را بگذرانم نیز با چشم بر هم زدنی بگذرد؟ تو که نیستی اینجا اما آیا می توانی از آن بالا برای پدر دعا کنی؟ آخر می دانی؟ این روزها حالش خوب نیست. مثل حال دل همه ی ما. مثل هوای این خانه، مثل آواری که از زلزله نبودنت بر سرم خراب شد. می دانی؟ پدر که یک عمر برای ما زحمت کشید. دور از انصاف است که این همه درد بکشد. دور از انصاف است این همه ناله و گریه و زاری کند. بودن یا نبودن پدر دست معبود یگانه است. این درست. اما اگر نباشد من هم نخواهم بود. می دانی؟ شنیده ام دعا تقدیر را عوض می کند. می شود برایمان دعا کنی؟ تا که این تقدیر عوض شود؟ تا که این غم پایان یابد؟ تا که دستانم دیگر نلرزد؟ تا که این دی ماه برای همیشه تمام شود؟