فرقی ندارد جاده ای باشد با درختان سرسبز اطرافش و یا کوهی باشد سراسر پوشیده از برف و یخ. فقط راه می روی. آنقدر راه می روی تا که شاید برسی. پاهایت یخ می زند، سرما تمام وجودت را می خورد، خستگی مفرط بر دوش زانوانت سنگینی می کند. ولی تو باز هم راه می روی. یادت می آید قبل از رفتنش چه گفت؟ گفت که این زندگی نامرد است. سیلی ات می زند. مثل خیلی از آدم ها. و تو می دانی اگر بمانی، اگر لحظه ای درنگ کنی، خواهی مرد. و راه می روی. سرما نامرد است. مثل سیاهی شب و مثل آن یک قدمی که مانده به هدف برسی. وقتی یک قدم مانده به هدف برسی، وقتی این یک گام لعنتی را برمی داری، دنیا روی سرت خراب می شود. تو می مانی و هزار قدم تا هدف بعدی. می دانی؟ همیشه باید راه بروی. آرامشی وجود ندارد. دنیا پر شده است از سختی و سنگ های جلوی پا و چوب های لای چرخ. لعنت به این دنیا، لعنت به این سرما، لعنت به این تقدیری که تدبیر ما نیست. هوا سرد است اما آهی که از دلت بر می آید، گرم. آه می کشی تا که گرمت شود. زندگی ما سراسر آه کشیدن است. زندگی ما سراسر دویدن است. سراسر سگ دو زدن... لعنت به این زندگی زیبا...