من که خواستم بیایم، درها همه بسته بود و پنجره ها بی محلی می کردند. دیوار های آهنی خواب بودند و هوای خانه بوی زنگ زدگی می داد. تابلو های بی عکس، روی طاقچه ای که هیچوقت نبود ردیف شده بودند. ماهی های خسته در تنگ بی آبِ کنارِ سفره ی خالی هفت سین، شنا می کردند و حس غربت غریبانه ای در گلدان ها روییده بود. اگر می دانستم آن روز که دست رفیق بی نام و نشانت را گرفتی و رفتی، می روی و دیگر پشت سرت را نگاه نمی کنی، یک کاری می کردم. مثلا برایت داستانی می خواندم. داستان های عاشقانه ای که انتهایشان وصل است و امید را به ارمغان می آورد. و دشت زندگانی آدمی را سرسبز می کند و آسمانش را آبی. گرچه تمام من پر شده است از داستان های تلخ و سردِ دوران شوروی، با آن خفقانی که ریشه امید را می سوزاند. یا مثلا می گفتم کمی آنورتر ها، پارک سرسبزی وجود دارد که با گرم شدن هوا، برف های کوه هایش آب شده، و آب تا زانوانمان بالا می آید. بیا بنشینیم روی نیمکت خیس خورده اش تا من برایت از ماه که آخر شب تنی بر آب می زند و تمام سطح دریاچه را روشن می کند، از سنجاقک های بازیگوشش، از قایق کوچکی که ساخته ام تا با هم برویم به انتهای دریاچه، آنجا که درخت گیلاسی شکوفه زده است، بگویم. گرچه هنوز هوا سرد است و خیال گرم شدن ندارد. یا مثلا گریه می کردم، خون، گریه می کردم. یا مثلا... نمی دانم. یک بیت شعری می سرودم، یک جمله عاشقانه ای می گفتم، دلبری می کردم، دلبری از جنس باران که وقتی می بارد قند در دل پنجره ها آب می شود. التماست می کردم، به پایت می افتادم، و پایت را محکم می گرفتم تا مرا اینگونه بی رحمانه تنها نگذاری.
من که خواستم بیایم، درها همه بسته بود و پنجره ها بی محلی می کردند. باران هم می بارید و شیشه پنجره ها را می شست. هوا اما بس ناجوانمردانه سرد بود و پشت در چون موج می لرزیدم. تارهای صوتی ام یخ زده بوند و به سختی زمستان اخوان را زمزمه می کردم. یک چایی گرم هم کمک می کند تا این همه بغض را آواز سر دهم. من چه کردم که حتی یک لیوان چایی را از من دریغ می کنی؟ من چه گناهی کردم که اینگونه باید در این اتاقِ به بزرگی دنیا، زیر آواری از سرما، در انتظارت بنشینم و روزهایی که می روند را بشمارم و کاغذهای سفیدی که شاید به زحمت یکی دو کلمه درونش نوشته شده اند را مچاله کنم و فنجان فنجان حسرت بنوشم و آهی بلند بکشم؟