
اول هفته را خوب شروع نکردیم. این عقیده ی تمام بچه های کلاس است. حتی عقیده ی آرش، تنها دانش آموز درس خوان کلاس. به سراغش رفتم و پرسیدم:
- تو که همه مشقای امروز رو نوشتی، پس چرا ماتم گرفتی؟
- بخاطر ننشستن برف...
جوابی که داد بدون ذره ای احساس، کاملا خشک و کمی رسمی بود. هر چه بود، حق می گفت، به هر حال جنس دغدغه اش با ما فرق داشت. آنقدر برف بارید که گمان می کردیم شنبه تعطیل می شود. شنبه که چه عرض کنم، روی تمام هفته حساب کرده بودیم. وقتی حساب و کتابمان با حقیقت جور در نیامد، ما ماندیم و یک هفته ی شلوغِ پر از تکلیف و امتحان. و برای آرش ، یک هفته ی بدون برف بازی.
زنگ به صدا در آمد. من هم مانند تمام دانش آموزان مدرسه به کلاس برگشتم. هم کلاسی ها یکی یکی وارد می شدند، بدون شور و شوق و بدون امید، هر یک سر جایش می نشست. انگار هر کداممان هزار کشتی و لنج تجاری غرق شده داشتیم. آقای غلامی، دبیر علوم هم که آمد، حال و روزی بهتر از همه ی ما نداشت. هنوز به میزش نرسیده و کیفش را باز نکرده، ادامه ی مبحث عدسی ها را از سر گرفت.
هیچ کدام از حرف های آقای غلامی را نمی فهمیدم. حواسم جای دیگری بود. به این فکر می کردم که چه می شد اگر تعطیل می شد. رویا و خیال. کاملاً غرق بودم. بابت این غرق شدگی حساب زمان از دستم در رفت و حرصم گرفت. من هم که بیش از این نمی توانستم حرص بخورم، بی اختیار پیش کمال دهن لقی کردم.
کمال، میز یکی مانده به آخر می نشیند، میز جلویی من. همیشه عادت دارد برگردد. احتمالاً این عادت برای این است که می ترسد خبری، حرفی، حدیثی و یا هر چیز جدیدی را از دست بدهد. تقریباً تمام مدرسه می دانند که نباید جلوی کمال حرفی بزنند. از مدیر و ناظم گرفته تا تمام معلمان و دانش آموزان مدرسه، حتی عمو اسماعیل، بوفه دار مدرسه، با اینکه دو کلاس سواد بیشتر ندارد، به این یقین رسیده، و به عالم و آدم توصیه می کند که جلوی کمال حرفی نزنید. وگرنه هزار ایده به سرش می زند و برای عملی کردن هر کدامش عمرتان را بر باد می دهد.
من اما حواسم نبود و به کمال همان حرفی را زدم که همه به هم می گفتند. دست روی شانه اش گذاشتم و طوری که آقای غلامی متوجه نشود، نجوا کردم: "هفته خوب شروع نشد، حداقل شنبه باید تعطیل می شد."
حاضرم قسم بخورم که یک ثانیه هم طول نکشید، کمال برگشت و یک تکه کاغذ مچاله شده روی میزم گذاشت و برگشت. با عجله کاغذ را باز کردم. روی آن نوشته بود:"زِکی، اینو همه می دونن، خبر جدید چی داری؟"
راستش از کمال انتظار دیگری داشتم. خیال می کردم روی کاغذ، راه حلی نوشته باشد تا همه ی ما را از این همه تکلیف و امتحانی که این هفته و هفته های آینده داریم نجات دهد.
کاغذ مچاله را روی زمین انداختم، زیر پا له کردم و زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد. دیگر بی خیال همه چیز شدم. بی خیال باریدن برف، بی خیال تعطیلی روزهای هفته، حالا هر روزی که باشد، بی خیال همدلی بچه ها برای هماهنگی و سر جلسه امتحان حاضر نشدن. وسایلم را جمع کردم و آماده شدم به خانه بروم و یک ثانیه را حرام نکنم. باید بکوب درس بخوانم.
با اینکه عزمم را جزم کرده بودم، آخرین دانش آموزی بودم که از مدرسه بیرون آمد. از این موضوع، بیشتر از من، کمال ناراحت بود. بیشتر عصبی بود تا ناراحت؛ زیرا زمان زیادی را به انتظار من در کوچه ایستاده بود.
نزدیکش که شدم، قبل از این که دهانم باز شود، مچ دستم را گرفت و مرا به گوشه ای برد و بعد، گل از گلش شکفت...
- "چی شده؟ چرا کبکت خروس می خونه؟"
- "باید بنویسیم"
این هم از شانس ما. یک نابغهی دیگر...
- "معلومه که باید بنویسیم. هم باید کلی مشق بنویسیم، هم کلی درس بخونیم. تو هم برای خودت اعجوبه ای هستیا..."
تازه میخواستم از این بیشتر ها به او بگویم که با یک پس گردنی مرا متوقف کرد. و سپس توضیح داد که دقیقاً منظورش چه بوده.
گویا آقا کمال نابغه ی ما تصمیم گرفته بود، هر چه عقده و دق دلی دارد، در دفتر انشا بنویسد تا روز چهارشنبه، زنگ آخر، آن را برای آقای مرامی بخواند، بلکه در آینده فرجی شود و حرف هایش به گوش دیگر معلم ها برسد و حجم تکالیف رفته رفته کم و کمتر شود.
من هم بدم نمی آمد انشایی در این زمینه بنویسم. منتهی این هم می شد تکلیفی اضافه تر از درس و مشقی که باید تا آخر هفته می خواندیم و می نوشتیم و حل می کردیم و حفظ می شدیم.
به هر حال چاره ای نبود، با هم توافق کردیم. منظورم از با هم تنها من و کمال نبود؛ همه ی بچه های کلاس با هم توافق کردیم. هرچه به چهارشنبه نزدیک تر می شدیم، بچه های بیشتری راضی می شدند تا انشایی بنویسند. در نهایت در روز سه شنبه، آرش هم به ما پیوست.
همگی مان بی صبرانه مشتاق آمدن فردا بودیم. همگی مان بدون لحظه ای وقفه می نوشتیم. انگار تنها نماینده دانش آموزانی بودیم که قرار است با تمام تشکیلات آموزش و پرورش مبارزه کنند؛ نه فقط آموزش و پرورش منطقه خودمان، بلکه با تمام این تشکیلات جهانی.
بی وقفه نوشتیم و حواسمان به هیچ چیز دیگری نبود. از این مسرور بودیم که به صبح چهارشنبه نزدیک می شویم. مدام با یکدیگر پیامک رد و بدل می کردیم تا حرف هایمان یکی شود.
به حدی پیام رد و بدل می شد که دست از انشا نویسی کشیدم. مانند رهبر فرقه های مذهبی یا غیر مذهبی شده بودم. به یکی توصیه کردم از معلم ریاضی بیشتر گله کند و به دیگری گوشزد می کردم حجم تکالیف ادبیات را فراموش نکند. در این میان پیامکی شوکه ام کرد. پیامکی که چندین بار از چند هم کلاسی برایم آمد: «دارد برف می بارد»
حالا که حرفی برای گفتن داریم، دارد برف می بارد. خدای من، چه فاجعه ای. برف می بارید و دعا دعا می کردم که چیزی از آن بر روی زمین ننشیند.
حالا محتوای پیام هایی که برای هم می فرستادیم به کلی تغییر کرد. به یکدیگر اطمینان خاطر می دادیم که فردا تعطیل نمی شود.
بی فایده بود...
آنقدر برف بارید که تا یکشنبه هفته بعد تعطیل شد.
حالا همه ی بچه های کلاس چند ورقی از دفتر انشایشان پاره شده.
پ.ن : تصویر توسط هوش مصنوعی تولید شده است.
پ.ن: تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مجید نهازی است.