ماجرای 13 اردیبهشت
توی صندلی وول میخورد و دندون قروچه میکرد. «اینا فک کردن کی ان که میتونن اینطوری باهام رفتار کنن» ناراحت بود، توی هر حالتی که مینشست راحت نبود و دوباره تغییر وضعیت میداد. بازپرس کاغذ رو جلوش گذاشت و گفت: «بنویس». میدونست باید چی رو بنویسه اما مطمئن نبود چطوری و از کجا بنویسه که خیلی براش گرون تموم نشه. با پشت چشم نازک کردن برای خودش وقت میخرید. بازپرس مثل آدمهای اون بیرون نبود، متمرکز بود، جدی بود. نپرسید و براش مهم نبود که چرا متین وول میخوره یا چرا واکنش آنی به دستور «بنویس» نشون نمیده. اینبار یه کم بلندتر گفت: «بنویس» اما عصبانی نبود. بازپرس به ندرت عصبانی میشد، حتی وقتایی که فکر میکردی عصبانیه در واقع عصبانی نبود. چون کارش در اون لحظه ایجاب میکرد ادای آدمهای عصبی در درمیاورد.
متین خودکار رو گرفت و توی دستش چرخوند. نمیدونست نوشتن هرکلمه چطوری میتونه سرنوشت پرونده رو تغییر بده. اگر میگفت چیزی یادش نمیاد کسی باور میکرد؟ چیزی یادش نمیاومد یا اونقدر با ذهنش بازی شده بود که واقعیت رو با حرفایی که شاهدخت توی مغزش فرو کرده بود، قاطی کرده بود؟
اصلاً متین چقدر توی این قضیه مقصر بود؟ با وجدانش توی جنگ بود و باید حواسش میبود که شاهدخت رو نفروشه. شاهدخت بهش وعده داده بود اگر قضیه طوری جمع بشه که اصلاً توی پرونده دخیل نشه، متین رو بفرسته خارج. کدوم خارج؟ ارمنستان؟ ترکیه؟ سوئد یا کانادا؟ با شرایط متین فرقی نداشت. هرجایی که خارج از مرزهای ایران باشه کافی بود. میدونست شاهدخت پولش رو داره. ولی میتونست روی کمکش حساب کنه؟
بازپرس محمدی از بالای عینکش به متین نگاه کرد و دید که نگاهش خیره به یه نقطهست و گوشه لبش رو میجوه، بهش گفت: «کم و زیادش نکن، راستشو بنویس، میدونی که به هر حال میفهمیم»
میفهمیدن؟ اگر یه دروغ اونقدر بزرگ باشه که خودتم باورش کنی بازم میفهمن؟ وقتی شاهدی وجود نداره و خودتم باورش نداری، بازم میفهمن؟
ماجرای 8 اردیبهشت
.
ساعت 7 عصر بود. در آسانسور جلوی واحد 8 باز شد و متین اومد بیرون، کلید رو انداخت توی در و دید که در قفل نیست. قرار بود به میلکی، گربه شاهدخت که سفر بود، غذا بده. اما در مثل هرروز سه تا قفل نداشت. مطمئن بود دیروز در رو مثل همیشه قفل کرده. کلید یه بار چرخید و در باز شد. بوی سیگار میاومد و صدای ضعیف موسیقی، انگار که توی یکی از اتاقها داشت پلی میشد. میلکی مثل همیشه نیومد دم در. متین تقریباً خیالش راحت بود که دزد نیومده چون دزد نمیاد سیگار بکشه و آهنگ گوش کنه. شایدم بیاد. ترسیده بود ولی بیشتر از این تعجب کرده بود که شاهدخت اگر برگشته چرا بهش خبر نداده، چرا امروز نیومده بود شرکت؟
شاهدخت جدا از دوست، رئیس متین هم بود و هرجور که حساب میکردی منطقی بود که برگشتنش رو خبر بده. شاید اتفاقی بدی افتاده و یهو برگشته؟ آهنگ Man in the mirror داشت از توی یکی از اتاقها پلی میشد. آهنگ مورد علاقه شاهدخت، آهنگی که متین رو غمگین میکرد. شاید چون شاهدخت دوستش داشت. تقریباً هرچیزی که شاهدخت دوست داشت، متین رو غمگین میکرد و فکر میکرد این آهنگ/گربه/فیلم همه اینها چقدر از من خوشبختترن که شاهدخت دوستشون داره.
بعد از چند ثانیه تردید در آستانه در، بالاخره آروم در رو بست و صدا زد: «شاهدخت؟ برگشتی؟ … میلکی؟». خونه به هم ریخته بود ولی هرچی بیشتر وارد میشد به هم ریختگی بیشتر میشد. یه چمدون، لباسای شلخته پخش شده روی مبل، کانتر آشپزخونه شلوغ، پر از ظرف خالی و ته سیگار، توی سینک هم گلهای مصنوعی گلدون پذیرایی، بدون گلدون.
خواست بلندتر شاهدخت رو صدا کنه اما زبونش نمیچرخید. گوشیش رو درآورد که به پلیس زنگ بزنه، حتی اگه شاهدخت برگشته باشه این به هم ریختگی طبیعی نبود. به ذهنش رسید شاید زنگ زدن به پلیس زیاده روی باشه. شماره شاهدخت رو گرفت و صدای زنگ گوشیش از توی اتاق اومد. دوید سمت اتاق. شاهدخت پشت تخت، پشت به در و روی زمین نشسته بود. متین گفت: «شاهــ…» شاهدخت برنگشت، متین رسید بالای تخت و دید جلوی شاهدخت، پارسا دراز به دراز روی زمین افتاده. غرق خون. گلدون شکسته هم کنارش. شاهدخت تکون نمیخورد.
پارسا، برادر متین، بدتر از صد پشت غریبه، یه آدم ناجور که متین بارها آرزوی مرگش رو کرده بود. اما نه به دست شاهدخت. هزار تا سوال از مغزش رد شد: پارسا اینجا چیکار میکرده؟ با شاهدخت چیکار داشته؟ چرا توی اتاق خواب؟ چرا درگیر شدن؟ مُرده؟ زندهس؟ چی شده؟ اینا که هم رو یک بار بیشتر ندیده بودن، پس پارسا تو خونه شاهدخت چیکار میکرده؟ چرا به من چیزی نگفته؟ یعنی با هم رابطه داشتن؟ زندهس؟ زندهس؟ حالا باید چیکار کنم؟ زنگ بزنم اورژانس؟ به اورژانس چی بگم؟ به پلیس چی؟ الان ناراحتم؟ واقعاً ناراحتم که پارسا مُرده؟ باید باشم؟
ضربان قلبش به سرعت داشت میرفت بالا. احساس کرد یه سطل آب یخ ریختن روی سرش. پشت ستون فقراتش تیر کشید. نمیدونست چی بگه. نمیتونست هم چیزی بگه. شاهدخت بعد از یه مکث طولانی – که از نظر متین خیلی بیشترم طول کشید – برگشت و تو چشمای متین نگاه کرد. نگاهش ترسناک بود. چون توش هیچ حس و ترسی نبود، هیچ نشونهای از پشیمونی و دستپاچگی نبود، ترسناک بود. شاهدخت داشت به متین نگاه میکرد اما نگاهش خالی بود. با صدای دورگهای که بمتر از همیشه بود گفت: «تموم کرده».
متین دهنش رو باز کرد اما چیزی نتونست بگه. انگار زانوهاش خالی کرده بود، بی اختیار نشست. با اینکه مطمئن بود پرسید: «پارسائه؟» شاهدخت سر تکون داد. متین هنوز نمیدونست چطوری میتونه کمتر از یک ماه دو مرگ پدر و برادرش رو با هم تحمل کنه.
شاهدخت که صداش تازه داشت جون میگرفت گفت: «ببخشید متین، ببخشید» و زد زیر گریه. گریهش بیشتر شبیه ضجه بود. هی اوج میگرفت و متین رو بیشتر با این واقعیت مواجه میکرد که برادرش مرده. کشته شده. به دست دوستش، به دست معشوق پنهانیش.
شاهدخت سرش رو گذاشت روی شونه متین و بلند بلند گریه میکرد و مدام ببخشید میگفت. متین میدونست باید خودش رو جمع کنه. باید فکر کنه. بپرسه. اما ذهنش خالی خالی بود. عاری از هر واکنشی. همیشه فکر میکرد دوست داره پارسا بمیره. پارسا نه تنها برادر خوبی نبود، بلکه بد هم بود. شرور بود، شیطان مجسم بود، حداقل برای زندگی متین.
اما دو مرگ در کمتر از یک ماه چنان فشاری بهش آورده بود که حتی نمیتونست به این فکر کنه که تا همین یک ماه پیش توی ذهنش تصویرسازی میکرد که توی یکی از همون دعواها و روزای سختش توی خونه، چاقوی آشپزخونه رو در میاره و توی شکم پارسا فرو میکنه.
چند دقیقه گذشت، انگار داشت حس به دست و پای متین برمیگشت. شاهدخت رو هل داد و داد زد: «یعنی چی ببخشید؟ یعنی چی ببخشید؟ چی رو ببخشم؟» صداش مدام بلندتر میشد و به جیغ تبدیل میشد. تمام زورشو توی دستاش جمع کرده بود که واکنش فیزیکی نشون نده. ولی هلش داد و زد توی گوشش. جیغ میزد و گریه میکرد که: «چرا اینکارو کردی؟»
سعی کرد شاهدخت رو کنار بزنه تا بره بالای سر پارسا. شاید تا دستای سردشو نمیگرفت واقعاً باور نمیکرد که مُرده. شاهدخت دستشو کشید و گفت:« نه». متین با غیض نگاهش کرد و دستشو کشید: «ولم کن». شاهدخت گفت: «اثر انگشتت نباید روی بدنش یا لباساش باشه. نکن»
متین خودشو عقب کشید. تردید کرد. گریهش شدیدتر شد: «چیکار کردی تو؟»
شاهدخت که به خودش مسلطتر شده بود گفت: «اتفاقی شد. نمیخواستم اینطوری بشه. خواستم از خودم دفاع کنم.»
متین گفت: «دفاع؟ چه دفاعی؟»
شاهدخت گفت: «وقتی استانبول بودم زنگ زد که میخواد درباره تو باهام حرف بزنه و تو هم نباید بفهمی، بهش گفتم کی میام و قرار بود بیاد دنبالم و بریم بیرون، گفت مسئله مهمیه.»
-«درباره من؟ نباید به من میگفتی؟ تو اصلاً مگه پارسا رو به جز توی مهمونی فرناکفارا جایی دیده بودی؟ شماره تو چطوری داشت؟» دوباره صداش اوج گرفت: «تو چیکار کردی؟»
-«ندیدمش، توی اینستاگرام بهم پیام داد. گفت مهمه، درباره توئه و نباید بفهمی»
متین ترسید. اگر چیزی درباره متین بوده و خودشم نباید میفهمیده، راز بزرگ و تاریک متین بوده که فکر میکرد هیچکس نمیدونه. حالا نه تنها حتماً پارسا میدونسته بلکه احتمالاً شاهدختم میدونه. شاید موضوع این نبوده. شاید میخواسته چیز دیگهای بگه. شاید میخواسته بگه که متین شاهدخت رو دوست داره تا شاهدخت اخراجش کنه و ازش فاصله بگیره. چون متین همجنسگرا بود و آدمای کمی این رو میدونستن. حتی شاهدختم بعد 3-4 سال هنوز متوجه نشده بود. فقط میدید که متین زیاد براش وقت میذاره، زیاد مهربونه و زیاد بهش اهمیت میده. فکر میکرد صرفاً یه چیز دوستانهست دیگه. متین هیچوقت نمیخواست شاهدخت بفهمه دوستش داره. شاهدخت استریت بود. از نظر همه «عادی» بود. خودش همیشه اون آدم غیرعادی تمام روابط بود. ولی اگر پارسا این رو گفته باشه بهتر از اینه که اون «راز بزرگ» و وحشتناک دوم رو گفته باشه. متین ترجیح میداد هیچوقت دیگه شاهدخت رو نبینه تا اینکه اون رو تحویل پلیس بده و احتمالاً…. اعدام بشه.
ماجرای 25 فروردین
وقتی شاهدخت به جلسه رسید همه رسیده بودند. پارسا بلند شد و سه تا مردی که قبلاً ندیده بود هم سرشون رو چرخوندن تا ببیننش. به نظر میرسید از این آدمهای خطرناکی باشن که پارسا همیشه توی دست و بالش داره. اما هیچوقت ریز جزییات کارهای پارسا رو نمیدونست و نمیخواست که بدونه. شاهدخت روی نزدیکترین صندلی به در نشست. پارسا که قیافهش جدیتر از همیشه بود گفت: «خب، شروع میکنیم.»
«اینکه توی دفتر شخصی من جمع شدیم و توی دفتر وزارتخونه یا دفتر فرناکفارا نیستیم یعنی این قضیه خیلی مهمه و کسی نباید چیزی دربارهش بدونه. به شماها اعتماد دارم. و ازتون میخوام که یه کاری رو برای من انجام بدین.
خب، همونطور که میدونین پدر من حدود 10 روز پیش مُرد. کشته شد. و مدرکی هم برای دستگیری قاتلش وجود نداره. ولی من قاتلش رو میشناسم.»
شاهدخت معذب شد. نمیدونست چرا به اون جلسه دعوت شده. ناراحت فوت پدر پارسا بود ولی از طرفی میدید که پارسا خودش بیشتر داره به جنبه بیزنسی قضیه فکر میکنه و اونقدر ناراحت نیست. تصمیم داشت هم سمت وزارتخونهش رو حفظ کنه و هم به جای پدرش مدیر عامل فرناکفارا، شرکت بزرگ دارویی، بشه.
شاهدخت مدیر حسابداری فرناکفارا بود و پارسا رو یه بار توی مهمونی آخر سال شرکت دیده بود. پارسا زیاد نمیرفت شرکت. اگر هم میرفت بین 500 نفر پرسنل با کسی ارتباط خاصی نمیگرفت. از کلهگندههای وزارتخونه بود و سمتش باعث میشد کارهای حقوقی و تجاری فرناک فارا با نظارت و گیر و گور کمتری پیش بره. این دو نفر توی 3 سال کلاً همون یه بار همدیگه رو دیده بودن. اون هم متین، دختر حمید جاوید و خواهر پارسا، به هم معرفیشون کرده بود. همون معرفی کافی بود تا رابطه خاص پارسا و شاهدخت شکل بگیره. رابطهای که به خوبی از همه مخفی شده بود.
این رابطه شامل مسائل شخصی، مقداری علاقه، مقدار بسیار زیادی دستکاریهای مالی تو کارهای شرکت و حتی حسابهای شخصی پارسا میشد. شاهدخت وظیفه داشت ردپای پارسا رو توی یه سری معاملات پاک کنه، یه سری پولها رو به خارج از کشور منتقل کنه، یه سری پولها رو هم بشوره تا وارد حسابهای رسمی پارسا بشه.
به جز اون، گاهی وقتها، شبها قبل خواب، پارسا یه قصهای رو از آدمهای عجیب اطرافش برای شاهدخت تعریف میکرد و از شاهدخت میپرسید که باید با اون آدم چیکار کنه. جوابهای شاهدخت پارسا رو سورپرایز میکرد. فکر نمیکرد یه حسابدار معمولی 30 ساله بتونه انقدر خشن و قسیالقلب باشه. نقطه مشترکشون این بود که به حذف فیزیکی افراد اعتقاد داشتن. هرچند پارسا کاری رو میکرد که خودش صلاح میدونست. اما متوجه شده بود که میتونه روی شاهدخت حساب کنه. حدود 4-5 ماه بود که حوزه کاری شاهدخت رو از کارهای مالی به کارهای دیگه مخفیانه خودش گسترش داده بود و شاهدخت تبدیل به یکی از معتمدهای پارسا شده بود.
برای شاهدخت پول مهم بود و پارسا هم بابت هرکاری پول خوبی میداد. به زودی هم به ماموریت توی استانبول داشت و قرار بود با یه دلال روس مذاکره کنه. اولین ماموریت تنهاییش بعد یک سال. خوشحال بود که توی سازمان غیر رسمی پارسا جاوید، جای پاش محکم شده بود.
پارسا داشت حرف میزد ولی شاهدخت غرق همین فکرها بود که توی این یکسال چقدر پیشرفت کرده و دوست نداشت با پروژه قتل یا همچین چیزی رزومه خودش رو خراب کنه. ترجیح میداد درگیر این قضایا نشه هرچند مدتها بود با دونستن این چیزها مشکلی نداشت. فقط دوست داشت خودش وارد دردسر نشه. وگرنه با از سر راه برداشتن هرکی که مزاحم پارسا میشد، موافق بود.
شاهدخت میدونست خانواده جاوید دشمن زیاد دارن و کشته شدن پدرش هم خیلی چیز عجیبی نبود. پدر و پسر شباهتهای زیادی به هم داشتن و خیلیها ممکنه بخوان اونها رو از بین ببرن. پارسا باید زهر چشم رو از جناحهای مخالف میگرفت و برای شاهدخت مهم نبود که اون فرد کیه، کی دستور داده، کی عمل کرده و پارسا نقشهش چیه. ولی چون به این جلسه دعوت شده بود مجبور بود آروم توی صندلیش بشینه و به حرفها گوش کنه. پارسا همینطور که داشت دور میزی که این چند نفر نشسته بودن، میچرخید، روی صندلی رو به رویی شاهدخت متوقف شد و رشته افکارش رو پاره کرد: «متین… پدرم رو… کشته.»
** ادامه دارد**